روزمره های یک دختر
اینجا از تاریخ که ما هستیم، آسمان سرخ است
کلمات گاهی آنقدر سنگیناند که مثل سنگی در گلو گیر میکنند. با گفتنش دندانههای تیزش وجودم را زخمی میکند و با نگفتنش خفهام میکند. اما حالا اولین باریست که نوشتن را برای درد کشیدن انتخاب میکنم نه برداشتن بار درد. نوشتن با وجود مقاومت سخت انگشتانم که بیاختیار دنبال راهی برای روبهرو نشدن با دردها اند. نه به دلیل آنکه معتقد باشم کلمات میتوانند کاری کنند؛ بلکه برای اینکه تنها کاریست که میتوانم انجام دهم که بگویم هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم.
معنی روزشمار را برای اولین بار در زندگیام فهمیدم. شمردن روزهایی که با افزوده شدن هر شماره، مرا بیشتر بیشتر از دختری که قبلا بودم دور میکند. و بافت پرتراکم قلبم را سختتر و بیحستر. بدترین بدبختی آدم این است که تیرهبختی درست در پرامیدترین روزهایش، آسمان را تیره کند. درست زمانی که کلی با خودت جنگیدهای تا به نقطهای برسی که با علاقه بگویی واقعا دوست داری زندگی کنی. با وجود همه چیز. با وجود همهی مشکلاتی که امید داری روزی میتوانیم درستش کنیم. ولی وقتی صبح فردا از خواب بیدار میشوی، از خودت میپرسی دقیقا کجای کتاب تاریخ بیدار شدهای که آسمانش اینگونه تیره و غبارآلود است؟
زود میفهمی که نمیتوانی کاری انجام دهی. اینکه زندگی پای عهد خود سفت و سخت ایستاده. و اینکه ما فقط صفحات این کتابیم. ما تنههای سخت و زندهی درختانی هستیم که بیآنکه قطرهی جوهری از واژههای کتاب از ما بنویسد، بریدهای تنمان صفحات مردهی کتاب تاریخ میشوند. سخت میشود در این صفحات از زندگی نوشت. سخت.
حالا نیز واژهی زندگی سختتر از همیشه به زبانم میآید. دیگر نمیتوانم دربارهی رویاها و آرزوها، قصههای دور و دراز ببافم. نه برای اینکه ناامید باشم. نه نه! فقط چون معنای واژهی امید را دیگر نمیتوانم به همان شکل قبلی بپذیرم. نمیتوانم سلولهای مغزم را قانع نگهدارم. امید؟ همان امید روشنی که شب، قبل از خواب، با موهای شانه زده دربارهی هزار آرزوی رنگی خیال پردازی کرده بود و صبح باسنگدلی، آهنهای جهنمی را روی تنش آوار کرده بودند؟ همین امید را میگویید؟ منظورتان از صلح، همین صلح خونین پارهپارهی زیر آوار است؟

مطلبی دیگر از این انتشارات
کسی سراغِ آن تخت نرود
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن سوی دیگرِ ماجرا
مطلبی دیگر از این انتشارات
بماند به یادگار برای فرزندم