کسی سراغِ آن تخت نرود

روزِ چندمِ «جنگ» است؟ دقیق نمی‌دانم. لامذهب در ساعاتی آغاز شد که آدم بعداً (و همین الآن) برای محاسبۀ دقیقِ روزگرد و هفته‌گرد و ماه‌گرد و سال‌گردش دچار مشکل خواهد شد. «سندرومِ جواد خیابانی» در بافتنِ تاریخ فراگیر خواهد شد:

«جنگ موقعی شروع شد که شب بود، ولی درواقع صبح به حساب می‌آمد. هنوز پنداری امشب بود، ولی درحقیقت باید بگوییم فردا صبح بود. شبِ جمعه‌ای بود که پنج‌شنبه بود.»

برای آسان‌سازیِ قضیه سعی می‌کنیم با اطلاقِ «نیمه‌شب» به آن بازۀ زمانی، خودمان را از این مسائلِ بیهودۀ زبانی و شورش علیه قراردادها برهانیم. در یک مورد من به شکلی ناخودآگاه علیه قراردادهای (زمانی و زبانی و یا چه‌می‌دانم فیزیکی) عمل می‌کنم. بیش‌ترِ وقت‌ها به آدم‌ها می‌گویم «شب به خیر». صبح باشد یا ظهر، شب باشد یا عصر. آخرْ می‌دانید که، باید دیده باشید حتماً، که جهان همیشه شب است. این بازیِ نور و ظلمت هم مقوّایی است که گردانندگانِ جهان به نوبت جلوی دیدِ سیّاره می‌گذارند و بر می‌دارند که دل‌خوش باشیم به وجود و حضورِ نور و روشنایی و وضوح. پایت را که از سیّاره بیرون بگذاری می‌فهمی قضیه چیست. دوزاری‌ات می‌افتد که این تمهیداتْ خاصِّ توست وگرنه که در جهانی همواره تنگ و تاریک و بلعنده گیر افتاده‌ای. تو صرفاً یک Truman هستی که در False Show به بازی گرفته می‌شود.

امّا جوان‌مَردِ پیری را هم می‌شناختم که برخلافِ من، هرگاه کسی را می‌دید، خواه ظهر بود یا شب، صبح بود یا عصر، می‌گفت «صبح به خیر». راستش نمی‌دانم چرا این گونه بود. شاید جهانِ فراسیّاره‌ایِ او، همواره صبح بوده است. سیاه که نه، سفید بوده است. اصلاً در مواجهه با او بود که من شدم یک آدمِ شب‌به‌خیری. آدم‌های صبح‌به‌خیری در طولِ تاریخ، ناخواسته به جان‌گیریِ جنبشِ شب‌به‌خیری‌ها دامن زده‌اند. همیشه برایم عجیب بود که چرا بر فرضِ مثال، تنگِ غروب، موقع سلام و احوال‌پرسی در درگاهِ مسجد، به آدم می‌گوید «صبح به خیر جَوون». هنوز هم عجیب است.


هنوز درگیر اخبارم. عادّی‌ترین اعتیاد و گرفتاریِ هر کسی است این روزها. هرچه هم دسترسی به اینترنت کم و محدود باشد باز هم تغذیۀ روزانۀ اخبارِ خود را از هر کجا بشود جور می‌کنیم. امّا از یک چیز فراری‌ام و تا ببینم از روی‌اش رد می‌شوم: خبر مرگ و کشتارها و جزئیاتی که پیرامونِ آن‌ها انتشار می‌دهند. هیچ دوست ندارم بخوانم و ببینم‌شان. دقیقاً نمی‌دانم چرا. شاید چون حال‌ام را بد می‌کند. چون خسته‌تر و زمین‌گیرتَرَم می‌کند. می‌ترسانَدَم که این خبرها تا کِی خبر می‌مانند؟ نکند از یک خبر در دوردست به یک اتفاق در همین نزدیکی تبدیل شوند؟

سوالات دیگری هم از خودم می‌کنم: تا کجا و کِی می‌توان ادامه داد؟ تا کجا می‌توان اسم و اطلاعات و عقبۀ کسانی که در این کارزارِ پوچ کشته می‌شوند را ردیف کرد و برای‌شان محتوا تولید کرد و آه کشید و حسرت خورد؟ منظورم یک چیز است. منظورم ترسی است که از روزمرّه‌شدنِ مرگ و قتل و دیدنِ خون دارم. یک بار گذرتان این طرف‌ها خورد، سری به گلستان شهدای اصفهان بزنید. برای قدم‌زدن و به‌یادآوردنْ جای مناسبی است. بیایید راه برویم در میانِ قبور. نوشته‌های روی سنگ‌ها را بخوانیم. چند هزار نوشته، آدم، زن، مرد، بچه، بزرگ، پیر و چه و چه. همه «شهید» شده‌اند. کشته شده‌اند. در زمان‌های مختلف و روش‌های متفاوت. در جنگ هشت ساله، ترورها و بمب‌گذاری‌ها، سقوط و کرونا و دیگرها. همه مردمی عادّی‌اند که یک روز زندگی کرده و روزِ دیگر مُرده‌اند. و این اصلاً اتفاقِ خوبی نیست. حالا هر روز داریم همین را تجربه می‌کنیم. تا یک‌جا می‌توان مرگ را به اتفاقی خاص و مهم بدل ساخت. ولی وقتی مرگ روزانه و همه‌شمول شود، دیگر نمی‌توانی از آن به‌سانِ واقعه‌ای خاص و خطیر یاد کنی. هر کجا که مرگ عادّی شود، زندگی نحیف و حداقلی می‌شود. خودکشیِ (به قولِ دورکیم) دگردوستانه (یا همان شهادت‌طلبی) و دگرکشی زیاد می‌شود.


اصلاً نمی‌دانم این مهملات را برای چه دارم ردیف می‌کنم. بی‌هدف و بی‌اثر و بی‌مایه. همه کار می‌کنم که از قصه‌گویی فرار کنم. قبل‌ترها فورانِ احساساتم به خروجی‌های بهتری ختم می‌شد.


این روزها همه دارند قصه می‌گویند. روایت‌گویی جان گرفته است. مردم دارند دست و پا می‌زنند که لحظات را ثبت کنند، تاریخ را به خوبی زیست کنند و گنجینۀ خاطرات و اندوخته‌های‌شان را غنا و قوّت بخشند تا در صورتِ جان‌به‌دربردن از این سیاه‌چالۀ افق‌زدوده، بعداً بتوانند دو کلام با نوه‌های‌شان گفت‌وگو کنند و به هر حال به عنوانِ پیرهای سال‌خورده و جهان‌دیده، جذّابیت و وقاری داشته باشند. خودم نیز بیش‌ترین تقلای این روزهایم در همین راستا است. امّا نمی‌دانم. این جنگ خیلی جنگِ پوچی است. هیچ کاری نمی‌شود کرد. هیچ نقشی نمی‌توان آفرید. فقط باید نشست و نظاره کرد. رفت روی پشت بام و ذوق کرد یا گُرخید. از طرفی هم آدم با خودش می‌گوید این وضعیت نه به همان اندازه‌ای که تهدیدآمیز است، ولی تا حدی هم فرصت‌زا است. و می‌توان از این هنوز اندک آرامش و عزلتِ متزلزلی که گاه در برخی نواحی برقرار است، استفاده کرد و برنامه‌های شخصی را پیش بُرد. مثلِ همین مشاورهای کنکور که می‌گویند: «الآن که همه دارند در بورش و خون می‌غلتند، وقتش است خودت را از این باتلاق بیرون بکشی و کناره بگیری و جلو بزنی». منطقِ پیش‌رفت همیشه همین است. 95 درصدش مبتنی بر خودخواهی و خودبینی و بی‌تفاوتی است. از آن طرف هم عذاب وجدان و ناراحتی و تقلا برای فایده‌مندی آدم را آسوده نمی‌گذارد آخر. آه.


امروز کارتون «در جست‌وجوی نمو» را شبکۀ پویا گذاشته بود. هر روز ساعت 14 کارتون‌های سینمایی می‌گذارد. خاطره‌انگیزهای دیگری مثل «بالا» یا «شش قهرمان بزرگ» را هم تا الآن نشان داده است. امروز هم نمو را نشان داد. با هر فریمِ آن میلیاردها لیتر هورمونِ نوستالژی ترشح می‌کردم و طاقِ آسمان را می‌شکافتم و شکافته می‌شدم و با سر سقوط می‌کردم. آن دوبلۀ درخشان، آن دیالوگ‌های ایرانی، آن قصّۀ بسیار جذاب و شخصیت‌های دوست‌داشتنی. سال‌ها بود ندیده بودم‌اش. فکر کردم قصّۀ مارلین (پدرِ نِمو) نیز، قصّۀ این روزهای ما است. یادتان است مارلین چقدر پخمه و محافظه‌کار بود؟ آن لطیفۀ مسخره و فوق‌العاده که دربارۀ خیارهای دریایی و نمی‌دانم چه بود را همیشه قاطی می‌کرد و از دلقکیّتِ درون‌اش به دور افتاده بود. بعد اما سفری پیش آمد. بسیار سفر باید، تا پخته شود ماهی. دل را به دریا زد و افتاد دنبالِ نمو. با لاک‌پشت‌های هفت‌هزارساله هم‌سفر و سربه‌سر شد و از شکم نهنگ سالم به در آمد و کلّی ماجرای دیگر را تجربه کرد. همه‌اش برای چه؟ شاید اگر الآن ازش بپرسیم، به ما پاسخ دهد آن کارها را نکردم که کرده باشم، کردم که نمو را بیابم. امّا درواقع همۀ این کارها را کرد که آن جوک را در انتهای کار، بتواند خوب جلوی بقیۀ والدین تعریف کند. که کوله‌بارِ تجربه‌اش سنگین شود. که مورد ارجاع و استناد قرار بگیرد. ما هم لابُد در همین سِیر و رِیل قرار گرفته‌ایم. مارلین‌وار افتاده‌ایم دنبالِ نِموی باله‌بُریدۀ زندگی. هرچند دُوریِ فراموش‌کار دوروبرمان نیست که یاری و همراهی‌مان کند و حال‌وهوای‌مان را صفایی دهد و ترسناکیِ اقیانوس را با جیغ و دادها و بامزّگی‌هایش از بین ببرد و به شنا دعوت‌مان کند.


درِ غُردانی‌ام هنوز مُهروموم است. از دورانِ پساکرونا به این طرف چندان سراغش نرفته‌ام. یک زمانی آن‌قدر خالی‌اش می‌کردم، خصوصاً در همین ویرگول، که تلخی‌اش در آمده بود. الآن که بر می‌گردم نگاه می‌کنم می‌گویم بس کن ایرانی. چه خبر است مگر. آن‌قدر شلوغش کرده‌ای. الآن هم با این که غُر تو دلم فراوونه، لکن هنوز بازگشایی نکرده‌ام. توانِ غُرزدن هم ندارم آخر. تحملِّ این فشارها و اتفاقات و ماجراها و دل‌بَری‌ها آن‌قدر جان فرسود از او که جوانه‌های نوپای نهالِ غُر را در جا خشکانده است. وصف‌الحالِ این روزها، «ای دریغا»ی چاوشی است. اصلاً بعضی از این آهنگ‌ها را برای الآن خوانده است این دیوانه.

ای دریغا، ای دریغا

از جوانی، از جوانی

سوخت و دود هوا شد

پیشِ روی‌ام زندگانی


امتحان‌های این ترم هم که افتاد شهریور. و نه دقیقاً شهریور، که دقیقاً به زمانی نامعلوم که می‌تواند شهریورِ 404، یا شهریور و ماه‌های دیگرِ سال‌های دیگر باشد. مثلِ یاس که مدیر برنامه‌اش گفته بود مرداد آهنگی منتشر خواهد کرد. و مُرداد هم آمد و رد شد و خبری از آهنگ نشد و جامعۀ رپ‌دوستِ شوخ‌طبع می‌گفت مشخص نکرده است کدام مرداد. شاید مردادِ سال بعد را می‌گفته است.


عجیب است. به خواب‌گاه فکر می‌کنم. به اتاقِ کوچک‌ام در ساختمانِ 15. به لباس‌ها و وسایل و کتاب‌ها. به خوراکی‌های داخل یخچال. به لحظاتِ آخری که داشتم بیرون می‌زدم. به بارِ اوّل که عصر بود و با عجله وسایلم را جمع کردم و تا دم در رفتم، و نرفتم. و دوباره برگشتم که نصفه‌شب بروم. هنوز نتوانسته‌ام درست دربارۀ آن لحظات بنویسم. هنوز هم مایل نیستم. آن لحظاتِ پایانی خوف و رجای محض بودم. از سر امیدواری، برخی چیزها را نیاوردم. با خودم گفتم خب حتماً به زودی باز می‌گردم. بهتر است سبک بروم. و از سر ترس و بُهت، تا توانستم چیزهای ضروری را، با در نظرگرفتنِ ماندنی‌بودنِ وضعیت، برداشتم. اتاق را در همان حال رها کردم.

ممکن است به زودی آوارگان و جنگ‌زدگان بشوند ساکنینِ اتاقِ من. ممکن است تختم بشود محلِ استراحتِ پیرمردی که آخرِ عمری آواره و خانه‌خراب شده است. یا دخترکِ 12 سالۀ ترسیده و ناخوشی که عروسک‌هایش را، و خواهر یا برادرش را زیرِ آوار جا گذاشته است. ممکن هم هست اتاق همان‌طور خالی بماند. از خاک پُر شود و در خود بپوسد. کسی به سراغ تختِ من نرود. یخچال بسوزد. یا حتی به خاطر آلودگی‌های هسته‌ای، آن حوالی قرنطینه و به موزه تبدیل شود. آن شلوارِ پارچه‌ایِ خوش‌پوش را باید می‌آوردم. یا آن کفش‌های نو را. یا آن کُتِ سبزِ پاییزی را. کتاب‌ها را. آدم چه چیزهایی را که جا نمی‌گذارد. چیزها چه آدم‌هایی را که جا نمی‌گذارند.


کمال‌گرایی آخرین چیزی است که در این وضعیت حق دارد وقت‌گیر و اذیت‌کننده باشد.

02 تیرِ 1404


https://vrgl.ir/r5gEW

عکس از لَری تاوِل / فلسطین، کرانۀ باختری، 2004
عکس از لَری تاوِل / فلسطین، کرانۀ باختری، 2004