اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام!!!

هر بار که دلم میگیرد،عصبی میشوم،دلم می شکندوسرخورده میشوم ؛به رسم دیگران نه با خودم خلوت میکنم و نه موزیک گوش می دهم و نه های های گریه میکنم.

شاید عجیب باشد و کمی خنده دار!!!

اما من یک دستمال گردگیری برمیدارم و می افتم به جان وسایل خانه.میسابم و فکر میکنم.انگار گردو خاک وسایل خانه که پاک شود دلم آرام می گیرد.اصلا شاید موج خشم هایی که در رویارویی با بی مهری دیگران توی مشتهایم گره شده رها میکنم روی ابزار بی جان خانه، بدون ترس از شکستن دلشان.

روی آینه محلول شیشه پاک کن را اسپری میکنم و زل میزنم به تصویر خودم.چشمهای گود افتاده ام شره میکند و بینی ام قطره قطره میچکد روی تصویر کج دهانم.چانه ام کش می آید و درست قبل از رسیدن به قاب برنزی آینه تمام میشود.دستمال را برمی دارم و با خشم روی تصویر ذوب شده ام میکشم و چشمهایم را میبینم که برمیگردند تو گودی مخوفشان.لبهایم اما ترک خورده و هر چه دستمال را چپ و راست و بالا پایین میکنم ترک و شکاف خون آلودش پر نمی شود! از تصویر مضحک خودم توی آینه خنده ام می گیرد.لبخند میزنم و شکاف لبم عمیق تر میشود.

یکهو بند دلم پاره میشود و گلویم خشک میشود.خون می دود روی شقیقه ام و صدایی شبیه صدای چکیدن آب در فضای خالی حمام را توی کاسه سرم میشنوم.

گفته بود:دیروز بابای بهنام مرده.حدس میزدم اتفاقی افتاده. این چند روز پیدایش نبود.

۱۲سال که بیشتر ندارد!حالا جز غم‌نان و جان،غم فقدان هم بار روی دوشش شده است!

غصه میخورم و آینه را محکمتر میسابم!

فقط غصه!!!

بوی محلول دلم را آشوب میکند و نفسم می گیرد.دلم هوای تازه میخواهد.عطرم را برمیدارم و روی مچ رنگ پریده ام اسپری میکنم و بو میکنم.دلم برای خودم تنگ میشود.دست میبرم توی موهایم.پوست کف سرم میسوزد.موهایم را بالای سرم جمع میکنم و با کش میبندم.ریشه ی موهایم گزگز میکند و بینی ام میسوزد و چشمهایم پر از اشک میشود.حالا گردنم باد میخورد و کمی خنک میشوم.

بغض میکنم و مچ خسته و آرتروزی دست راستم رو توی دست چپم میگذارم و به چشمهای بی خوابم که حالا مویرگهای خونی اش متورم شده اند،زل میزنم.

چند سال دیگر برای کدام روزهای الانم دلم تنگ می شود!؟

چندسال دیگر که چروک دور چشمهایم عمیق میشود و خط خنده ام جاافتاده تر.کمردردو پادردم همیشگی میشود و نفسهایم تنگ تر و کوتاه تر.لکهای روی دستم بیشتر میشود و شبیه تر میشوم به خانم جان!

قطعا همان سالها هم اگر آلزایمر نگیرم و زودتر از موعد از دست و پا نیفتم باز به رسم الانم به وقت خشم می افتم به جان گرد و خاک خانه و دوباره از خودم می پرسم دلم برای که و چه تنگ شده؟ و باز هم یادم می افتد که روزها و لحظه هایم یک خط صاف بوده و این آدمهای زندگی ام بودند که سوار این خط صاف شدند و تاب دادند روزها و ثانیه هایم را!

روزها و لحظه هایی که می شد با کمی انعطاف و سهل انگاری خودخواسته پیچ و تابشان داد و سنجاقشان کرد به سر زلف زندگی و رقصید.

سالها بعد اگر استرس و خشم این روزها مرا دچار رعشه ی پیری نکند و چشمهایم کم سو نشده باشد،کتاب میگیرم دستم و نگاه میکنم به کلمات ،بی آنکه بخوانمشان.تظاهر به خواندن کتاب و خونسردی!!!

قطعا بعد از نگاه کردن به کتاب می روم سراغ سنگر تنهایی ام.انگار نه انگار که خانی آمده و خانی رفته!

غذای دلخواهش را درست میکنم.شام میخوریم و غصه!

ظرفها را میشویم و دلشوره میگیرم!

نمیخوابم و توی بیداری سیاهم، موهایم را سفید میکنم!

آدمهای زندگی ام را به دوش میکشم و روزها را پشت سر میگذارم؛ بدون اینکه بتوانم از کسی بابت تلف شدن ثانیه هایم طلبکار باشم!بی آنکه حق داشته باشم کسی را مواخذه کنم بابت غصه هایی که سهم من نبود.سهم او نبود .اصلا سهم هیچکس نبود.

کاش در جهان موازی پدر بهنام نمیرد!!!