داستان خانه‌ قدیمی

Old House ~ by Glenn Rost
Old House ~ by Glenn Rost



همینطور که سوار دوچرخه بودم به سمت پایین شهرک راه افتادم اینجا یکی از اون خونه های ویلای قدیمی که هنوز خرابش نکرده بودند داشت خاک میخورد شنیده بودم آخرین بار ۵۰ سال پیش ازش استفاده کردند بعدشم هر کی که اومده اونجا خیلی خوشش نیومده. همشون بعد از اینکه از خونه میومدن بیرون به مشاور املاکی می‌گفتند: حس خیلی خوبی نداشت انگار یکی هنوز اونجا زندگی میکنه یه جوریه.

اول دوچرخمو اون گوشه کنار زمین خاکی پارک کردم بعد به سمت خونه رفتم خوب من از بچگی از چیز های ترسناک خوشم میومد باعث می شد احساس هیجان کنم. همینطور که داشتم به سمت در ورودی میرفتم انگار هوا مرطوب تر می شد خیلی عجیب بود چون الان زمستون بود خوب پس رطوبت نمیتونست باشه آروم به سمت در ورودی رفتم در نیمه باز بود کل خونه با قدمای من صدا میداد مثل صدای چوب های قدیمی، آروم در رو باز کردم و رفتم تو همین طور که داشتم وارد می شدم یه دفعه چشمم به یک قاب عکس روی دیوار افتاد شیشه‌اش برعکس بقیه چیز های توی خونه تمیز و شفاف بود خیلی آروم از بین اون همه وسایل خاک خورده که روی زمین ریخته بودن راهمو پیدا کردم رفتم به سمت اون قاب عکس، حس عجیبی داشتم انگار چشم آدمای توی قاب عکس داشت تکون میخورد خیلی خوب نمی تونستم ببینم عکس خیلی درشت نبود اما مطمئن بودم یه چیزی توی عکس داره تکون میخوره بیشتر نزدیک شدم رفتم جلوی قاب عکس یک دفعه زیر پام یه چیزی احساس کردم انگار یکی پام رو چسبیده بود نمیتونستم پام رو خیلی راحت تکون بدم همون موقع احساس کردم یه چیزی توی قاب عکس تکون خورد سریع سرمو آوردم بالا و قاب عکسو نگاه کردم متوجه چیزی شدم این عکس...

عکس، عکس خودم بود دقیقا با همین لباس و شلوار و کفش اما
بدون سر
دیگه واقعا داشتم می ترسیدم سعی کردم پامو تکون بدم مثل مرداب بود خیلی سخت پاهام رو بالا و پایین می‌کردم انقدر سخت...
که یک دفعه وقتی برگشتم به پشت نگاه کردم دیدم هر دو تا کفشام روی زمین کنار هم جفت شدن دقیقا زیر همون قاب عکس هر چی زور توی پام بود به کار گرفتم تا برم سمت در، به زور خودمو به راهرو رسوندم اما هر چی به در نزدیک تر میشدم انگار توی یه مرداب خیلی سخت تر فرو می رفتم تا جایی که دیگه نمیتونستم پاهام رو تکون بدم و مجبور بودم با دستام خودم رو به کمک دیوار جلو بکشم دیگه دستامم خسته شده بود اصلاً نمی تونستم حرکت کنم همون موقع احساس کردم یکی پشت سرمه سریع برگشتم تا ببینم چیه متوجه شدم یه آدم که سویشرت تنشه و کلاه سویشرت شو گذاشته سرش پشت به من ایستاده گفتم این حتماً همون آدمیه که اون قبلیا ازش حرف می زدن و احتمالاً وقتی داشتم وارد اینجا می شدم یه جوری ذهنم رو مسموم کرده اما چطوری ؟ نمیدونستم چه کاری باید بکنم سعی کردم چنتا نفس عمیق بکشم تا بتونم باهاش حرف بزنم اما هر چی میگذشت شرایط بدتر میشد سعی کردم خیلی مودبانه بهش باهاش حرف بزنم: من واقعا متاسفم آقا من اصلاً نمی‌خواستم این کارو بکنم واقعا معذرت می خوام که وارد خونه شما شدم. من فکر می‌کردم کسی اینجا زندگی نمیکنه. اون همون طور که ایستاده بود کلاهش را انداخت نمیتونستم باور کنم
اون سر نداشت منم هرچی زور میزدم نمیتونستم خودم رو تکون بدم صدامم از ترس در نمیومد اصلا هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم همینطور که داشتم تقلا میکردم. مرد اون بدن بدون سر خودش رو به طرف من چرخوند وقتی کاملاً برگشت ...

وقتی کاملا برگشت متوجه‌ی چیزی زیر بغلش شدم یه چیز تخم مرغی بود وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم که اون سر منه که داره با خوشحالیه عجیبی لبخند میزنه و همون لحظه اون سر شروع کرد به صحبت و مرد هم همینطور آروم آروم به سمت من میومد. سر با صدای بلند فریاد می زد: کاری نداریم نترس ما کاری نداشتیم چرا میترسی مگه نگفتم نترس. سر همین طور که می‌گذشت صداش کلفت تر میشد اینقدر کلفت که دیگه نمی‌فهمیدم چی میگه فقط داشتم به اون بدن که همینطور داشت نزدیک تر می شد نگاه می‌کردم یک دفعه سر از دستش افتاد به اون سر نگاه کردم که همینطور داشت حرف میزد و من نمیفهمیدم بعد وقتی دوباره به اون بدن بدون سر نگاه کردم متوجه شدم همون دستش که سر رو نگه داشته بود الان یک دونه چاقوی کوچیک نگه داشته.

چاقوی کوچیک و خیلی تیز. دیگه نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم همش خودم رو این ور و اون ور می کوبیدم تا بتونم حرکت کنم اما داشت نزدیکتر میشد نزدیک و نزدیکتر یک دفعه اون سر هم شروع کرد به صحبت با صدای معمولی همش میگفت آروم باش چرا میترسی مگه بار اولته مگه نمیخوای یه بار دیگه امتحان کنی چرا میترسی وقتی به خودم اومدم دیدم یه چاقو زیر گلومه و اون بدن بدون سر خودشو به من چسبونده.
یه دفعه در خونه محکم صدا کرد. فکر کردم کسی اومده دنبالم سرمو چرخوندم به سمت در و بلند داد زدم کمک، اما کسی نبود، هیچ کس وقتی دوباره سرم رو برگردوندم به سمت اون بدن متوجه شدم اصلا چیزی اونجا نیست هیچی، حتی وسایل توی خونه‌ام دیگه اونجا نبود حتی اون قاب عکس، احساس کردم میتونم حرکت کنم پس سریع تر از اون چیزی که فکرش رو بکنین به سمت در رفتم و از اون خونه لعنتی بیرون اومدم سوار دوچرخه‌ام شدم و تا خونه با بیشترین سرعت رکاب زدم و تا آخر عمرم هرگز درباره این خونه و اتفاقی که توش افتاد با کسی حرف نزدم چون مطمئن بودم کسی باور نمی‌کنه.


شما چطور؟ شما هم باور نمیکنین؟!