دوست ناشناس من...

بیا با هم قوانینی برای شهر کوچکمان وضع کنیم

(مثلا :منع استفاده کردن از هر آنچه کارمان را زود راه می اندازد ...

آخر ما باید صبر کردن را یاد بگیریم...روزی از همین روزها لازممان میشود...)

بیا،بیا با هم قانون منع تردد از روی قلب آدمها را وضع کنیم...

بیا با هم مرهمی باشیم برای زخم دیگران ...

زخم های ما هم خودش خوب میشود...



صبر کن... باور داشته باش بزرگ می شوی و همه ی اینها از یادت میرود...

صبر،گذر زمان...مرهمی بهتر از این می خواهی؟



من برای تو مینویسم که اندکی حال خوب...اندکی لبخند گم شده ...در کنج جایی از جزیره ی درونی قلبت داری...

برای تو که شاید بتوانی هنوز لبخند بزنی

برای تو که میدانی درد را همه دارند...و همه میدانند که همه دارند درد میکشند

اما در این زندگی شاید دردناک...

اگر همه گلایه کنند و هر کس از درد خود فریاد بکشد...

دیگر اصلا نمیتوان زنده ماند یا زندگی کرد

اگر اینگونه بود...مادر آفریده نمیشد

می دانی دوست ناشناس من

من معنای طاقت فرسا شدن زندگی را می فهمم

می فهمم که گاهی دوست داری جلوی همه داد بزنی و بگویی :شماها جای من نیستید که بفهمید

شماها روزهایی را که من گذراندم نگذرانده اید و چه و چه...

این هم میدانم که وقتی حالت بد است این حرفها حالی ات نمیشود

کار خودت را میکنی

مگر آدمی که غرق در ناخوشیست اصلا گوشش می شنود

فقط دلش میخواهد حرفهایش را به کسی بگوید

و از او بشنود حق با توست

پس "حق با توست"

بگذریم...

اگر روزی خشمت نسبت به این زندگی فروکش کرد بدان و آگاه باش که آدمهایی بودند که با همه ی تلخ و شیرین زندگیشان

با همه ی ناگفته هاشان

شدند مرهم زخم های دیگری

و آنقدر هم کم نیستند این آدمها...

توهم یکی از آنهایی مگر نه؟


پی نوشتی در رابطه با عنوان:میدونم خیلی ربط نداشت ولی خب

ممنونم که تا اینجا اومدید و خوندید

شایدم نخوندید و فقط صفحه رو پایین کشیدید ∩_∩