زاینده‌رود مُرد از بس که جان ندارد!

اصفهان، سی و سه پل، آذر ۱۳۹۰
اصفهان، سی و سه پل، آذر ۱۳۹۰

این عکس را برای دل خودم گرفتم. نمی‌خواستم تصویر زیبایی ثبت‌کنم. کارت پستال نمی‌خواستم. فکر‌کردم آن مرد من هستم. من و هزاران هزارِ دیگر که در طول قرن‌ها احوال خوب و بد خود را آورده‌اند لب زاینده رود و به آب داده‌‌‌اند و سبک‌‌شده‌اند و رفته‌اند. ده سال پیش وقتی برای دو هفته به ایران برگشتم، فهرستی ردیف کرده‌بودم از جاهایی که از سر دلتنگی باید بروم و در فضای آنجا دلی سبک بکنم. بعد از سالها گشت و گذار در شمال و جنوب و کوه و بیابان سرزمینی که خانه‌ی خود می‌دانستم به هرگوشه‌اش دلبستگی و با هر شهرش خاطره‌ای داشتم. دو هفته هم که مجالی نبود. پس باید همه‌ی آن دلتنگی را خلاصه می‌کردم در یک انتخاب. جایی که خلاصه کند همه‌ی آنچه می‌خواستم، عصاره ای از چیزهایی که به آن تعلق خاطر داشتم. چکیده‌ ای از طبیعت و تاریخ و فرهنگ و معماری و البته ایران. چه جایی بهتر از اصفهان، زاینده رود، سی و سه پل.

۱۰ سال از تاریخ این عکس گذشته است و من به چیزهایی فکر میکنم که در کمتر از همین ده سال از دست داده‌ایم. دریاچه ارومیه و جنگل‌های زاگرس و کارون و هامون و بختگان و عزیزانی که یا نیستند یا آنقدر دور و پراکنده شده‌اند که فقط حسرت مشترکی پیوندمان می‌دهد. طبقه‌ای که دیگر با سیلی هم نمی‌توانند صورت خود را سرخ‌کنند، جان‌هایی که در تب کرونا سوختند و آنهایی که در سقوط هواپیما پرکشیدن. که این آخری داغی بر دل نسل ما شد برای همیشه. عکس‌هایی که از این روزهای زاینده رود می‌بینم تصویری آخرالزمانی است از سرزمینی که خانه و زندگی و دلخوشی مشترک همه‌ی ما بود. زمانی آدم ها در زاینده رود غرق می‌شدند، حالا زاینده رودِ خشک، غرق در آدم‌ها است. رودی خشک و زمینی فرو نشسته و پلی ترک خورده. درست مثل خاطر جمعی همه‌ی ما. مثل دلمردگی آنهایی که رفتند و دلسردی آنهایی که ماندند. انگار در بیداری کابوس می‌بینیم، هزاران نفر به تشییع جنازه زاینده رود آمده‌اند. چشم حیرت زده ایرانیان در گوشه و کنار جهان خیره به احوال و اخبار رودی است در قلب ایران که اگر خشک شود خیلی چیزها را با خود می‌خشکاند. ما ایرانی‌ها رسم داریم وقتی پدر یا مادری پیر به حال احتضار آخرین لحظات حیات را می‌گذرانند، فرزندان و اعضای خانواده هرجایی باشند خودشان را می‌رسانند بر بالین آن عزیز، برای آخرین کنار هم بودن. برای بدرقه. حکایت این روزهای ما است و زاینده رود. مگر چنین مصیبتی ما را دوباره جمع کند دور هم. درست مثل فیلم مادر. در جایی که به آن تعلق داریم. در خانه‌ی پدری.