شعر مرغ عشق

از رهی می آمدم پر خار و خس


دیدم آهن کار میسازد قفس


جرعه ای نوشیدم از آبی که داشت


مشک را بگرفت و در جایی گذاشت


گفتمش با طعنه این زندان ز کیست


خانه هست اما صاحب خانه نیست


گفت مرغی دارم و دارد دوبال


در میان فوج مرغان بی مثال


حیف اماگوییا دیوانه است


با رهایی با فلک بیگانه است


او که دارد این دو بال ناز را


او که داند لذت پرواز را


پس چرا با مرغ بی پر همنواست


از هزاران باز وغاز و قو جداست


مرغ من با آسمان هم ساز نیست


بال دارد، لایق پرواز نیست


گفتمش آن مرغ مرغ عشق نیست؟


گفت آری، راز این حرف تو چیست


گفتمش دل باخته، پیرش مکن


خود زمین گیر است ، زنجیرش مکن


✍️ علی اکبر_امیدی