شنبه

مثل یک قرص جوشان ته یک لیوان هی بالا و پایین می پرم، هی حرص و جوش می خورم ،نمیدونم یادش رفته یا خودش رو میزنه به فراموشی که امروز باید رژیمش رو شروع کنه ؟؟؟یه تیکه دیگه از شیرینی خامه ای رو توی دهنش میزاره و چشم هاش رو روی چربی های اضافه اش میبنده..
دوباره و دوباره بهش یاد آوری میکنم حجم زیادی از درس ها مونده، خاطرات شب امتحان چند روز پیش رو یاد آوری میکنم ،که تا صبح چشم روی هم نگذاشت. دست روی گوش هاش میگیره و خودش رو با گوشی سرگرم میکنه....
دوباره وسایل کف اتاق رو سر سری توی کمد می ریزه و از ترس اینکه تمام محتویات کمد بیرون بریزه سریع درش رو قفل میکنه ، نفسی میکشه و بی توجه به قول هاش کش و قوسی به خودش میده و راهی مدرسه میشه....
بی حوصله پشت پنجره میشینم و دوباره خودم رو سرزنش میکنم که اون همه وعده و وعید رو باور کردم .تمام انرژیم ته میکشه .
حالم حتی از غروب جمعه هم دل گیرتره ،از اینکه کسی منتظرم نبود بغض میکنم..
از خوش باوری خودم، از این همه نادیده گرفتن ها خسته شدم
من شنبه ام مظلوم ترین روز هفته با کارهای همیشه ناتمام