تا بهار راهی نیست!!!35.699738,51.338060
شیطان در تو حلول کرده آیا؟!
گفت :شیطان در توحلول کرده!
گفتم :گفتم کاش انسان وجود نداشت!گفت تو خود شیطانی!
شاخه گل رز آبی را گرفتم و گذاشتم روی داشبورد.پول را که میدادم دستهایش سرد بود و زمخت و پینه بسته!
دستهایش یک سالخورده ی رنج دیده بود!
گفتم:کاش هر انسانی قابلیت تولید مثل نداشت!
گفت :دلت خانه ی شیطان است!پناه ببر به خدای رحمان!
دست گچ گرفته اش را وبال گردن نحیفش کرده بود و زل زده بود به شیشه ی ماشین.قدش نمی رسید روی پنجه ی کوچکش بلند شد و آب پاشید به شیشه!
هرآنکه دندان دهد نان دهد؟
گفت:خدا را در پس کدام ایسم گم کرده ای!؟
ایمانت را پای کدام ایدئولوژی بالا آوردی!؟
بهشت و جهنمت را پای کدام مدینه ی فاضله حرام کردی!؟
در اعماق کدام افکار غرق شدی که راه فراری نداری!؟
آوار جنگ روی سرش خراب شده بود.با دستهای کبودش سنگ و کلوخها را پس میزد.دنبال آغوش مادرش میگشت!
گفتم:دنیا را آب برده و او را خواب!!!
گفت:گناه بشر را به گردن او ننداز!!!
دستهای مادرش از آغوشش جدا مانده بود!
میتواند بگوید :کن فیکون!
لبخندهایش جان میگیرد!!!
ایستاده در صف اعدام!از دیدن دوربین ذوق کرده گویا!لبخند معصومانه اش را به رخ میکشد!
چشمهایم را که میبندم پژواک شمارش عربی توی سرم میپیچد!
بنگ بنگ.سر و صورت و سینه ی نحیفش غرق خون میشود و اوهمچنان لبخند میزند.
پاشو !پاشو !همه ی اینها بازی خداست!حالا نوبت توست!همه را به صف بکش و بنگ بنگ!!!
بغض میکنم و میگویم آیا این صحنه ها را دیده؟آیا او هم بغض کرده؟
گفت:با قسمت و حکمت الهی نمیشود جنگید!
تمام داد و بیداد ها را پشت چنارهای انتهای خیابان عوق میزنم.بوی خون و تعفن میدهند!
سرم رو توی دستهایش میگیرد و فشار می دهد!
استغفار کن که اوتوبه پذیر است!!!
چه بگویم؟
...
روحت را پای کدام درد پنهان باختی؟؟
شیطان از رخنه ی کدام نومیدی در جان زلالت حلول کرده؟؟
چه کنم با غم دل؟؟
گفتم:با غم دنیا چه کنم؟
گفت غم دنیا؟کدام غم؟
گفتم غم نان آن کودک!غم جان آن جوان!غم برگ و بار آن درختان!غم آبروی ساکن آن خانه!غم آن سر بریده!
غم موی سپید آن مادر!غم جای خالی آن جان شیرین!غم این و آن و ما و من!
شیطان در من حلول کرده گویا!
مطلبی دیگر از این انتشارات
هزارتوی رویا
مطلبی دیگر از این انتشارات
بارانت میشوم!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مربای صدایت!!!