صبح پاییزی دلپذیر نبود




هوای سرد صبح پاییزی هیچ وقت خوش آیند و دلپذیر نبود، نمی خواستم روز دیگری آغاز شود، پدر همیشه با پایش به من ضربه ای می زد تا خواب شیرین ساعت شش صبحم را برهم زند. نمی دانم مسئولیت چه چیزی بر دوشم بود که می بایست آن موقع صبح با رخت خواب گرمم وارد جنگ می شدم تا اینکه بعد از شکست، می بایست به سمت دستشویی می رفتم و صورت رنگ پریده ام را می شستم.

حتی فرصت این را نداشتم تا گلوی خشکم را تازه کنم، با عذابی بی پایان لباس های ضمخت را بر تن می کردم و زیر لب به تمام سرنوشت دشنام می دادم. هنوز هم خواب بودم، می ترسیدم دوباره بخوابم، این توهین بود که پدر همچون یک حیوان من را بیدار می کرد، آخر برای چه باید تن به سختی می دادم ؟ برای کدامین گناه ناکرده باید تقاص پس می دادم ؟

حتی آن حجم اندک لباس هم نمی توانست من را از گزند هوای سرد صبح گاهی در امان نگه دارد، باد بی رحمانه بر پیکر نحیفم تازیانه می زد و اشک را از چشمان معصوم و بی گناهم جاری می کرد. مغز استخوان هایم از درد فریاد می کشیدند و صورتم سرخ می شد.

در تمام طول مسیر به خانه ای گرم فکر می کردم که دیگر اثری از آن در من وجود نداشت، انگار هیچ وقت به آنجا تعلق نداشتم و فقط برای گذراندن شب، من را به سلول تاریکم بر می گردادند تا برای روزی دیگر دوباره شکنجه ام را از سر گیرند.

روی موتورسیکلت به آسمان ابری و گرفته نگاه می کردم، به آدم هایی که چهره ی آنها همچون مرده ای بود و به سمت نا معلومی در حرکت بودند، سربازی را می دیدم که بالای دکل نگهبانی می داد، گاهی برایش دستی تکان می دادم و دوست داشتم او هم در جوابم تیری به آسمان شلیک کند اما این کار هیچ وقت اتفاق نمی افتاد و فقط با تکان دادن دستش در هوا، جواب من را می داد.

دلم می خواست هیچ وقت به مقصد نمی رسیدیم، بدن یخ زده ام هیچ تمایلی به تغییر وضعیت نداشت، در همان حالت مرده بودم و نباید به من دست می زدند، گمان نمی کنم که کسی که سال ها پیش زندگی را ترک کرده است، دوباره بخواهد به آن برگردد.

درست مثل جدا شدن از رخت خواب گرم، پیاده شدن از موتورسیکلت با آن بدن یخ زده برایم عذاب آور بود، رنج می کشیدم اما پدر هیچ گاه متوجه آن نمی شد، شاید هم دلش نمی خواست چیزی در این مورد بفهمد، او خودخواهانه زندگی را برای خودش می خواست و من همچون یک اسیر جنگی به اردوگاه مرگ فراخوانده شده بودم.

سعی می کردم با بخاری که از دهانم بیرون می دادم، کمی دست هایم را گرم کنم، چوب ها را در پیت روغن می گذاشتم و با روزنامه و کاغذ های باطله، آتش دلپذیری را می افروختم تا بدن ضعیفم را برای یک روز طاقت فرسای دیگر آماده کنم.

هرچند نمی توانستم به آن شعله های رقصان دل ببندم، آتش چشمانم را گرم می کرد و برای لحظه ای دوباره خواب تمام وجودم را در بر می گرفت، می توانستم خانه را مجسم کنم که منتظر است دوباره من را در آغوش خود بگیرد، اما تمام این خیالبافی هایم با صدای پدر در هم می شکست.

نبرد من شروع می شد و بعد از یک ساعت دیگر بدنم کاملا بیدار و گرم بود، اما نوک انگشتانم گاهی از سرما می سوخت و همان طور که به شعله های کم فروغ می نگرستم، آب یخ زده را از داخل بکشه روی شن و سیمان می ریختم و با تمام قدرت به آنها چنگ می انداختم.






14 مهر 1400

علی دادخواه



پ ن : چیزهایی که وقت خواندن کتاب دیدن از سیزده منظر به ذهنم رسید.