می نگارم ،گه گاهی بر تکه برگ سپید،خود ندانم چه می شود سیل رگبار رویای من
ملیکا
آخه با چشم و دستهای بسته چه کار خاصی میشه کرد،
چند دقیقه بعد ماشین توقف کرد ،و درب صندلی کمک راننده و سمت راستم هم زمان باز شد و بازوم توست غول تشن خان محکم کشیده شد
چشم بندم برداشت و بعدم با یه چاقوی ضامن دار طناب دستم باز کرد گفت
هری می تونی بری بگیر این م کیفت ،امیدوارم حرفهایی که ارباب بهت زد رو آویزه گوشت کنی واگر نه ....
خیلی ممنون. شما بفرمائید من خودم می رم دیگه تا همینجاش هم محبت کردین
غول تشن پوز خندی بهم زد و با اشاره دست از نوچه اش خواست سوار بشه.بعدم دور زد و رفت
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم ،دقیق 6ساعتی بود که از باشگاه خارج شده بودم ،فورا دست داخل کوله ام کردم و گوشیم رو ،روشن کردم حتما تا الان مامان حسابی نگران شده .شماره خونه رو گرفتم که از شانس مبارک مامان گوشی رو برداشت وقتی فهمید منم بدون اینکه اجازه حرف زدن بده ،با سخنان شیوا بنده رو مستفیض نمودن .منم نفسی گرفتم و جریان دروغی تصادف دوستم رو با کمی آب تاب اضافه تعریف کردم و گفتم تا یک ساعت دیگه خونه هستم ،
از اون ماجرا دوهفته ای می گذشت و من کم کم ماجرا رو فراموش کرده بودم ،تااینکه امروز ساعت ی که قرار بود کلاس یازده تا یک برگزار بشه ، به دلیل غیبت استاد کلاس کنسل شد
،چندوقتی بود که کارت بانکیم دچار نقص سیستمی شده بود و امکان برداشت وجه نقد از دستگاه خود پرداز برام مقدور نبود،بنا براین تصمیم گرفتم از این فرصت استفاده کنم و بر م بانک کارهاش رو انجام بدم ،بعداز گرفتن نوبت رو یه صندلی خالی نشستم و مشغول چت کردن بچه های گروه خانواده بابا اینا شدم .
یک دفعه دل پیچه بدی گرفتم که اصلا نمی تونستم یک لحظه هم بشینم فورا از جام بلند شدم و رفتم پشت گین و آروم از مدیر بانک که سرش خلوت هم بود خواستم سرویس رو بهم نشون بده که تا نگاهش بهم افتاد نمیدونم چه تصوری کرد که فورا بلند شد و بااشاره دست یه جایی پشت کمد پرونده هارو نشونم داد ،پشت کمد یه نرده بود که پله می خورد می رفت زیر زمین اونجا دوتا سرویس بود که. بی معطلی پریدم تو نزدیک ترینش،کارم که تموم شد داشتم دستم آب می کشیدم که صدای جیغ و داد و فریاد باعث شد آب بنندم آهسته آروم پله ها رو بالا برم که باتعجب دیدم چندتا مرد که نقاب سیاه داشتن وسط بانک.وایساده بودن و دو تاشون اسلحه هایی مثل کلاشینکف دستشون بود چندتای دیگه هم کلت ،جالب بود که یکی از اونها نه نقابی زده بود ونه اسلحه ای دستش بود خیلی ریلکس داشت به جیغ و گریه های مردم گوش می کرد،
یکی شون چندتا کیسه دستش گرفت و رفت سمت کارمندایی که دستشان رو به حالت تسلیم بالا برده بودن و از ترس به خودشون می لرزیدن جلوشون پرت کرد و گفت :
یالا هرچی پول از محموله رسیده بریزید تو این کیسه ها، دست از پا خطا کنید با همین اسلحه تیکه تیکه تون می کنم جوری که کسی نتونه بشناستتون
بلند تر داد زد :
گرفتین چی گفتم یا نه؟
از ترس آب دهانم قورت دادم و پله هارو برگشتم پایین کسی فعلا حواسش اینجا نبود .باید قبل از اینکه دیر بشه پلیس رو خبر می کردم ،در حالی که دستام می لرزیدشماره رو گرفتم و با ترس یه نگاه به بالای پله ها انداختم ،تماس که وصل شد رفتم داخل سرویس درم بستم دستم گرفتم جلو گوشی و دهنم تا صدام رو کسی از بیرون نشنوه بعد همه ماجرا و آدرس رو بهشون گفتم ،قرارشد زود خودشون رو برسونن ،گوشیم رو داخل جیبم گذاشتم خواستم خارج بشم که صدای پاین اومدن کسی از بالای پله ها می آمد،بدنم یخ کرد و همش منتظر بودم الان یکی در باز کنه و با اون اسلحه کلتش تو همین دستشویی دخلم بیاره،صدا هرلحظه نزدیک و نزدیک تر می شد صدای برخورد در با دیوار از سرویس بغلی که بگوشم رسید پاهام سست شد و پشت در فرود افتادم پاهام رو در آغوش گرفتم تا کمتر لرزش کنه چشم هام رو محکم روی هم فشردم و زیر لب شروع کردم به شمارش قدم هاش ...
شاهین...شاهین...کدوم گوری موندی تو
دارم اینجا رو چک می کنم الان میام
ولش کن زودتر بیا رئیس باهات کار داره
چند ثانیه بعد که قد چند ساعت گذشت صدای دور شدن پاهاشون اومد ،وقتی مطمئن شدم خبری نیست آروم در باز کردم و خارج شدم ،همون لحظه یکی فریاد زد
پلیس ،،،پلیس ها همه جا رو محاصره کردن.
تازه از مخفی نگاهم خارج شده بودم که با شنیدن صدای قدمهای تند که سمتی قرار داشتم هول زده رو برگردوندن راهی پیدا کنم که با صدای زمخت فردی نزدیک گوشم سر جا خشکم زد .
خوب خوب ببین چی پیدا کردم .یه موش کوچولو که داره دنبال سوراخ می گرده،اما آقا گربه به موقعه پا رو دمش میزاره و راه فرار نداره جز اینکه شام آقا گربه بشه
از من فاصله گرفت و باصدای نسبتا بلد شروع به قهقهه کرد فشارم به شدت افت کرده بود وهر لحظه حس می کردم چیزی به سقوط م باقی نمونده که با صدای فردی که نقاب به چهره داشت و آن مرد را مخاطب قرار داده بود ،دست به میله سرد کنارپله میگیرم و تمام وزنم را روی آن می اندازم
رئیس باید هرچه زودتر یه راه فراری پیدا کنیم همه جا رو محاصره کردن دیر بجنبیم گیر افتادیم
مردی که رئیس خطابش می کرد با یه حرکت سریع ما روی شانه اش می اندازد و سمت انتهایی راه رو قدم بر می دارد با دستان نیمه جانم بر سر و کمرش می کوبیدم تا مرا زمین بگذارد،اما او بی توجه به من به راهش ادامه داد و پرده ساتن سبز رنگی را کنار زد واز همکارش خواست تا اول او داخل شود سپس خودش وارد اتاق استراحت شد یه اتاق ساده و جمع جور مرا روی زمین پرت کرد و سمت پنجره بزرگی که داخل اتاق قرار داشت رفت و آن را باز کرد .وگفت
اصغر زود باش برو به بچه ها بگو بدون سرو صدا وجوب توجه هرچی پول بود رو بردارم بیان اینجا مرد نقاب پوش که فهمیدم اسمش اصغر فورا از اتاق خارج شد و و آن مرد شروع به ور رفتن نرده های پنجره کرد تا راهی برای خروج باز کند ،نگاهی به اطراف انداختم باید قبل از انکه سرو کله بقیه پیدا شه از اونجا فرار می کردمدواگرنه معلوم نبود قراره چی پیش بیاد کشون کشون خوودم رو سمت میز وسط اتاق رسوندم و از تو ظرف میوه خوری کارد. میوه رو آروم برداشتم وزیر آستین مانتو پنهان کردم ،آهسته رو دوتا پا م نشستم و با یه نفس عمیق ازدحام بلند شدم و با نهایت سرعتی که داشتم پا به فرار گذاشتم صدای فریادش که بلند شد سر جام خشکم زد
به نفعته سر جات وایستی واگر نه برای من کاری نداره با یه گلوله بفرستم بری به درک
درست لحظه ای که ناامید شده بودم با شنیدن صدای بلندگو که به آنها اخطار میداد تا خودشون رو تسلیم کنند .زیر لب شروع کردم تند تند ذکر گفتن که یهو موهام از پشت کشیده شد و کشون کشون باز سمت اتاق کشیده شدم .
دست بجنباند بجنبونید مفت خورها
یکی از آهن های پنجره شکسته بود وهر کدوم به ترتیب از نرده رد شدن بجز مرد سیاه پوش هیکلی که هرچه زور می زد بی فایده بود
نگاهم به سردسته اشون افتاد که رو کرد به آن مرد و گفت
خوب انگار قسمت نیست با ما هم مسیر بشی .بااینکه دلم نمیاد اما مجبورم باهات خداحافظی کنم
ودر مقابل چشمان وحشت زده مرد کلفتش را بیرون کشید و درست یه گلوله وسط پیشانی اش زد که خونش بر روی صورتم و بدنم پاشید ،جسد مرد را از پنجره بروی زمین انداخت وبعد منی که در شوک لحظه پیش مانده بودم را دوباره بر کولش سوار واز میان پنجره به داخل کوچه پرت کرد بقدری در شوک و ترس بودم که به کل چاقوی پنهان شده در آستین را از یاد برده بودم و بدنم ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرده بود .
شاهین خان این سمت رو بستن باید داخل اون کوچه بشیم بعد یه راهی پیدا کنیم .
خفشو اول اون پارچه رو از صورتت بردار بعد حرف بزن
اگر پلیسها هم ما رو گیر میندازن شما احمق ها با گیج بازی تون خودتون رو تو تله می اندازین
بهتره دو دسته تقسیم بشیم قرار ما ساعت ۵ جای همیشگی ،فقط وای بحالتون اگر گیر افتادین زبون باز کنید اون وقته که ...
خیالت تخت شاهین خان
دستم را در دست گرفت و با یه حرکت بلندم کرد و زیر گوشم لب زد وگفت
بهتره خوب مراقب باشی موش کوچولو من به هیچ وجه طعمه ام رو رها نمی کنم پس یا با های خودت میای یا جنازت رو با خودم میبرم
دهانم خشک شده بود و بی حرف کنارش قدم برمیداشتم سر کوچه شلوغ بود و مردم زیادی تجمع کرده بودن شاید اگر فریاد می زدم می توانستم نجات پیدا کنم اما حتی لبهایم هم انگار دوخته شده بود .و تنها مانند مجسمه کوکی دنبال او کشیده می شدم ،هنوز به جمعیت نرسیده بودیم که دستم را کشید پشت درخت چنار درحالی که مرا به دیوار چسبانده بود و حشی و جذابش مرا نگاه می کرد پارچه ای در دست گرفت و آرام شروع به پاک کردن صورتم کرد مسخ شده به او ذل زدم ،چشمانش تقریبا درشت و به رنگ سبز زیتونی ،بینی کشیده وقلمی، ریش پرفسور ی و لبانی کبود و متوسط،پالتویی کرم رنگ که زیرش پیراهن سفید جلیغه کرمی و شلوار سیاه تن داشت که در کل جذاب بنظر می رسید .
اگر سیر شدی بریم؟
ناخودآگاه گر گرفتم و سرم را پایین انداختم به کل فراموش کردم که دستانم اسیر دست مردی ست که تا دقایقی پیش در مقابل چشمانم جان مردی را گرفته بود
از میان جمعیت راحت عبور کردیم و کمی پایین تر سوار تاکسی زرد رنگ شدیم .
همه چیز را تمام شده می دیدم و راهی برای فرار به ذهنم نمی رسید،دلم برای مادرم و پدرم می سوخت بی شک بعداز مفقود شدنم دق می کردن .
راننده گویا به چیزی شک کرده بود که مدام از داخل آینه مارا نگاه می کرد ،شاهین کمی بهم نزدیکتر شد و گفت : کمتر آبغوره بگیری واگرنه خودم دست به کار میشم
متعجب دستی برروی صورت خیسم کشیدم،من کی گریه کرده بودم
ماشین مقابل درب آهنی بزرگی توقف کرد .بعدا پیاده شدن شاهین دست برروی زنگ گذاشت اما به محظ آنکه ماشین دور شد دستم را به دنبال خود کشید و وارد کوچه پهن و پراز درخت شد دست در جیب کرد و کلید انداخت و مرا با خود به داخل حیاط کشید ،خونه تقریبا قدیمی بنظر می رسید و درختان زیادی حیاط باعث پوشاندن سقف حیاط و تاریکی شده بودن بدنم می لرزید و هزار فکر وخیال از کشتن و زنده بگور کردن م در ذهنم می چرخید ،اینجا یعنی ته خط
مقابلش زانو زدم دستم را بند پاچه شلوارش کردم وباالتماس و زاری به گفتم،
تروخدا منو ول کنید برم بخدا قول میدم به کسی نگم چی دیدم،اصلا همه چیز رو فراموش می کنم ،تروخدا آقا بهم کاری نداشته باشید من اگر نرم خانوادم نگرانم میشن
دختر تو دیگه کی هستی تا دیروز بهم التماس می کردی نگهت دارم کلفت خونم بشی بعد حالا که آوردمت دم از رفتن می زنی ،تا دیروز مادر پدر نداشتی بعد الان از کجا در اومدن
متعجب به او خیره شدم اما اخه من که با او صحبت نکرده بودم پس چطور..
زیاد به مغزت فشار نیار می سوزه
اینجا کجاست ؟منو آوردین ؟
فعلا تا آروم شدن اوضاع باید اینجا بمونیم بعد برمی گردیم عمارت
پالتو رو از تنش خارج کرد و مقابل چشمانم دست زیر چانه برد وبا یه حرکت ماسکی که به صورتش چسبیده بود را کند
.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یا بیا ... یا زور من که به این قناریها میرسد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کدنویسی با محمدرضا حقیری - شیگرایی در پایتون
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا تابستون تموم شد !؟