نانوا هم جوش شیرین می زند...
من در رویای تو بیدارم
داشتم به آهنگ جدیدی گوش می دادم، باعث شد یاد تو بیوفتم و بعد این نیاز در من ایجاد شد که باید برایت نامه ای بنویسم، انگار هنوز حرف های ناگفته ی زیادی هستند که بایستی آنها را به تو بگویم، البته همیشه در گفتنشان تردید داشتم یا فکر می کردم زمانش هنوز نرسیده، اما الان دیگر فرقی ندارد، فرصت تا ابد وجود دارد.
از تاریکی اتاق خوشم می آید، آرامش خاصی را ایجاد کرده است، دلم نمی خواهد چراغ ها را روشن کنم و از طرفی برای نوشتن نیاز به نور دارم، همانطور که وقتی می خواستم به چهره ات نگاه کنم می بایست در روشنایی یک روز آفتابی، به تمام قسمت های صورتت توجه می کردم، پوستت زیر نور خورشید همچون الماسی می درخشید و انعکاسش در چشم هایم باعث می شد بی اختیار اشک بریزم، انگار که تو مرا به دنیای دیگری برده بودی و من از این همه شگفتی دیوانه شده بودم و کم مانده بود در آن لحظه جانم را از دست بدهم.
پشت میز می نشینم و قلم را روی صفحه سفید و خالی رو به جلو می کشم، اولین کلمه پدیدار می شود و بعد جمله هایی که حاوی ناب ترین احساسات هستند، پدیدار می شوند. باورت می شود که هنوز موج ها به ساحل ضربه می زنند بی آنکه دلیلی برای این کار داشته باشند ؟ در نبودت این کمی غیر ممکن به نظر می آید و من احتمال می دهم در اعماق وجودم زلزله ای رخ داده است، درست همان لحظه که به آن آهنگ گوش می دادم که باعث شد خاطراتت در ذهنم تداعی شوند. پس زیاد هم عجیب نیست که موج ها می آیند، آنها انرژی خود دریافت کرده اند و حال ساحل دیگر جایی برای ماندن نیست، آنها همه جا را تسخیر کرده اند.
پاکت نامه را آماده می کنم، چند تمبر اضافه روی آن می چسبانم، چه اهمیتی دارد، کسی بابت این موضوع، من را بازخواست نمی کند یا اینکه به خاطر چند تمبر اضافی، بخواهند نامه را برگشت بزنند.
تا طلوع صبح منتظر می مانم و در این فاصله چند لیوان شیر داغ می نوشم. خورشید آرام آرام نور خود را روی پرده اتاق آشکار می کند. لباس می پوشم و با اولین اتوبوس صبحگاهی به سمت اداره پست حرکت می کنم.
چه صبح زیبایی، شروع با یک پیام برای تو، احتمالا حتما از خواندن حرف هایی که تا الان هیچ کس روی زمین آن ها را نخوانده و فقط انحصارا برای تو نوشته شده است، هیجان خاصی خواهی داشت.
خیابان ها هنوز خیس هستند، دیشب در نبود تو باران باریده است. مردم از گوشه و کنار کوچه های فرعی کم کم پدیدار می شوند، آیا آنها هم مثل من برای معشوق خود نامه ای نوشته اند؟ هیچ چیز از چهره آنها معلوم نیست و تنها چتری به دست گرفته و تند تند قدم بر می دارند.
به ایستگاه که می رسیم، راننده با بی میلی بلند می گوید اداره پست، کسی جا نماند، احتمالا خوب نخوابیده است و دلش می خواهد دوباره به خانه برگردد و بعد از خوردن یک نوشیدنی گرم به رخت خواب برود، چه کسی می داند علت شب بیداری های او چیست، شاید در رویای یک نفر دیگر بوده است و ذهنش مالامال از گذشته ای که او را به یاد خاطره ای تکراری می اندازد.
از اتوبوس پیاده می شوم و با نامه ای در دست به پیش می روم، می توانم هوای تازه ی صبحگاهی را با تمام وجود حس کنم، یادت هست، ما این هوای باران خوده را تجربه کرده بودیم بی آنکه چتری در دست داشته باشیم و ترجیح می دادیم همیشه خیس به خانه بازگردیم.
خیلی زود رسیده ام، اداره پست هنوز باز نکرده است، چه می شود کرد، باید منتظر ماند، نمیدانم آیا تو بیدار شده ای یا نه؟ ولی هرچه هست باعث بی خوابی شبانه ی من شدی، درست شبیه آن راننده اتوبوس، که چشمانش یک خواب چند ساله را تمنا می کرد، یک خستگی دائمی را با خود می کشید و نمیدانست برای چه زنده است.
24 مرداد 1400
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
من دوبار زاده شده ام!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
عنوانش باشد برای بعد!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
جماعت , من دیگه حوصله ندارم...