میخواستم جوانه بزنم!!!

دقیقا چهار ماه از تولد پنج سالگی ام گذشته بود که انگشت کوچیکه ی پای راستم را از دست دادم!!!


اینکه چرا و چگونه ؟؟؟بماند که اگر بگویمش میشود قصه ی حسین کرد شبستری!


اما درد تمام تنم را گرفته بود...انگار که سمباده میکشیدند روی سلولهای مغزم!


دیوانه شده بودم شاید!میخندیدم میان گریه و ناله های معصومانه ام.انگار میخواستم دردم را پنهان کنم از چشمهای نگران مادرم یا شاید(درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد)!!!


درست یادم نیست تمام مسیر یک ساعت و نیم خانه تا بیمارستان را چه کردم؟؟؟بیدار بودم و درد کشیدم یا از تک و تا افتادم و به خواب رفتم؟!


نمیدانم چرا این دردها ی کهنه را به اشتراک میگذارم ؟؟

اهان یادم امد میخواستم برسم به اینجا که...!!!


یادم رفت بگویم که تلاش پزشکها برای پیوند رگهای انگشتم نتیجه بخش نبود و من شدم چهار انگشتی!!!


روزهای اول بعد از باز کردن پانسمان ،روزهایی که بخیه ها را کشیدند و زخمم جوش میخورد و سوزش پوست نازکم کمتر میشد منتظر بودم!منتظر روییدن انگشتی نو !!!


یادم نمی آید چند سال مصرانه باور داشتم که انگشت جدیدی خواهد رویید؟!اما هر چه بود باورم را دوست داشتم و احمقانه چسیبده بودمش و لجوجانه با نظر های مخالف میجنگیدم!!


بعضی از باورها و ترسها و رویاهای کودکانه آنقدر عمیق هستند که حتی در چهل سالگی هم در روح و قلبت ریشه دارند!


مثل باورم به ابر بودن خدا...همانقدر تمیز و سبک و سیال!


مثل ترسم از دزد عروسکها و سمندون و دون دون!!!(هنوز هم میترسم)!!!


مثل امیدم به آمدن روزهای بهتر بعد از عید نوروز درست فردای روز تولدم!


اما خدا نکند باور پاک کودکانه ات پوچ و تهی باشد آنوقت است که...!!!


انگشت تازه نرویید!باورم به گل نشست!


حالا در دهه ی چهل عمرم به هیچ رویشی امید نبسته ام!!!



آسیه محمودی