نفس

تو را می گویم، در دلم می خوانم، تو که نامت هم آشوب به پا می کند، بعد از این همه گذشت سالیان سال، سفید شدن موهایم! فرتوت شدن روح و روانم!
تو را که فهمیدم و درک کردم مثل یک خونخوار حمل ور شدی! چنگ زدی، زخمی ام کردی، بیشتر و بیشتر...
من فقط ایستادم و نظاره کردم، مثل اینکه بیشتر لج کردی، دیدی که فایده ندارد، پیش خودت گفتی این یکی دیگر دارد بیدار میشود، چند وقتی به خیال خودم رفتی ولی...
پنهان شده بودی! پشت احساسهای حساسم!
باز هم تو را یافتم و تو باز هم زخم زدی... چقدر قلدر و قوی هستی!
من باز هم ایستادم و نظاره کردم، دیگر آخرین رمقت را در رگهایت داری! شاید هم تو اعجوبه‌ی اعجوبه ها هستی! مثل تو نبوده و نخواهد بود.
اندیشه‌ی محدود فعلی من، این را برایم نمایان کرده که تو میدانی که میرا هستی و من نامیرا! تو همیشه به من وابسته بودی و بدون من هیچی!
ولی من فرای این شکل و ذهن و جسم هستم!