یه نامه ی یواشکی برای دلبر خیالی ام

باز هم دست بکش در موهایت.

باز هم از خجالت و سرخ شدن گونه های زیبایت ,سرت را به پایین بدوز.

مبادا کمی نگاهم کنی که ملقب به متهم شوی؛متهم به عشق و دوست داشتن و این بازیها.

بیا تا دوباره برایت قهوه دم کنم, بدون ذره ای شکر تا از شیرینی و حلاوت چشمانت بریزی. بیا تا بجای یک فنجان قهوه, یک لیوانِ لبریز به تو از دانه های قهوه دهم ،تا طلوع صبح روبروی پنجره بیدار باشیم.

بیا تا کوچه های شهر رو با قدم های بی پروایمان آباد کنیم. تو مثل همیشه پشت سرم قدم برداری تا من مثل ملکه ها راه بروم و پادشاه قلبم حواسش به همه چیز و هر نگاه بد باشد.

بیا دوباره توی ماشین قدیمی بنشینیم و دور میدان ها را تا آخر شب ویراژ بدیم بعد احساس افت فشار و سرگیجه کنیم و هوس بستنی هل دار و نونی کنیم.

بلندترین کوه های حومه را طی کنیم؛ بی آنکه خسته شویم! انگار که اصلا خستگی برای ما دو تا بی معنیست.اصلا مگر در کنار تو خستگی هم باقی می ماند؟؟

بیا چشمانت را بدوز به پرتو های بنفش خورشید تا عینک روی چشمت دوباره سیاه و آفتابی شود بلکه کمی کمتر چشمانت را ببینم و کمتر قلبم به تپش در بیاید.

باز هم به سبک خاص خودت تیپ بزن و پیراهن چهارخانه ی رنگی ات را که معطر به ادکن تلخ و خنک شده را به تنت کن و مثل بچه ها برایم سخن بگو.

کمی از لطیفه هایت را نگه دار برای بعد؛ آخر زیاد خندیدن، عاقبت دلپیچه دارد.

اهنگ محبوبت را بگو تا برای شنیدن با بالاترین ولوم پخش کنم. تو معرفی کنی و من مدام گوش کنم.

آخ چه می شود بدانی که رقیصدنت, به افق خیره شدنت,پشت لپتاپ نشستنت چه دیدنی دارد. بسان وقتی که مدهوش میشوی و هوش از سرت میپرد!

راستش می دانی ...در امتحان قلبم نمره ی قبولی را چند باره گرفتی. به تو حسودی ام می شود که قلب مرا داری. و تو به من حسودی ات میشود که جز قلبت، حواس و نگاهت و اهمیتت را هم دارم. اما بیا قراری بگذاریم؛ تمامت برای من و تمامم برای تو. بگذار در این بین ،تهی بی معنا شود. بیا تا تمام حفره های خالی روحمان در کنار همیدیگر به تکامل برسد.بیا تا فاصله ی بین دم و بازدم سینه هایمان برای یکدیگر باشد؟! قبول؟

بگذار یک راز از خودم به طُ بگویم: من هرکس را که دوست ندارم ,دوست دارم:)

هر وقت دیدی چهره ی ماه مانندم ،با ترشی همراه بود، بدان دیوانه وار می پرستمت.

اگر دیدی که گریزم ازت، بدان گزیرم چنان بوده.

منکه میدانم ناز ثقیلم در برابر ""تجارت عظیم خریداری ناز""ت، بی خریدار نمی ماند.

منکه میدانم با تاجری غنی روبرویم! که برای تسویه گران هایم ،دار و ندارش را به میدان میریزد و دلاورانه چک میکشد و در مهارتش حرفی نیست!

پس چه باک؟



کاش موی گوش هایت بودم ،آری کمی ابلهانه است اما من میخواهم بشنوم که صدای من چگونه به گوش هایت شنیده میشود

میخواهم بدانم ساز کوک شده کدامین خواننده در تونل گوش هایت پیچیده میشود.

من در تمنای صدایی هستم که بی پژواک در گوش هایت میپیچد . نه ! صدای بی پژواک فقط یکبار شنیده میشود من میخواهم صدایی را بشنوم که یکبارش چند بار است....


گفتی زلفت سپید گشته... راستش بیخیال جلوه کردم... انگار نه انگار اما از خدا که پنهان نیست از تو هم پنهان نباشد که دلم ریخت.

سپیدی را چون دانه های برف نشسته روی سیاهی موهایت که دیدم ، تار موهایم خودم را دیدم که یک به یک سفید میگشتند.

نه! صبر کنید ای سپیدی های زود هنگام...

فعلا سیاه بمانید و نگذارید که طعم تلخ روزگار سپیدتان کنند.

صبر داشته باش !

این موهایمان باید در کنار هم سپید

یک تار تو....

یک تار من...

گمان مبر ز موی سپیدم به عمری دراز، جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی


از اولین لحظه ی دیدار تا آخرین لحظه، میلیارد ها کلمه با هم رد و بدل می کنیم. آنقدر حرف می زنیم که از فرط هلاکت روی صندلی پهن میشویم! البته بیشتر او حرف میزند و من گوش میکنم، کاش خودش بداند که چقدر از علم و دانایی اش لذت میبرم،کاش بداند...!

مدام گلویش را صاف میکند و آنقدر برایم حرف میزند که احساس میکنیم پیچ و مهره ی فک صورتش نیاز به سفت شدن توسط آچار را دارد. اما من دلم میخواست که میشد بعد از اتمام مکالمه روی گوش هایم چسب بزنم تا حرف ها و صدای خنده هایش تا ابد همانجا حبس شوند.

حتی گاهی ریز ریز به حرکات احمقانه که از او سر می زند می خندم و نمی توانم خودم را کنترل کنم. تک تک دیوانه بازی هایش برای نقش بستن لبخند روی لبم از عمد است چراکه او بسی خردمند است!

او هم از توانایی خنداندن من حسابی احساس غرور میکند و با خودش حتما فکر میکند که برای خودش یه کسی است. سری در سر هاست.چون هر کسی نمی توانست من را آنطور بخنداند؛ البته شاید من این اجازه را به کسی نمیدادم،نه با حرفم ،بلکه با طرز نگاه سرسنگین و وقار همیشگیم.

شاید اصلا راز جذابیتش هم همین بود. با آن سن کمش،حسابی بزرگ بود.


امروز صبح که از خواب بیدار شدم

مادرم میگفت دیشب در خواب خیلی میخندیدی . راستش را بگو چه کسی را در خوابت ملاقات کردی؟

اما من ک نمیتونستم راستش را بگویم.

دروغگو نبودم اما هر سخن راست نشاید گفت.اگرچه نگفتن ،همان دروغ گفتن است...قدری پیچیده تر.

آخر می گویند دلدادگی هرچقدر نهان تر باشد با دوام تر است.

مگر نه اینکه میگویند چونکه اسرارت نهان در دل شود،آن مرادت زودتر حاصل شود؟

تو ک نهان باقی ماندی چرا حاصل نمیشوی؟

میترسم بگویم و ط را از من بگیرند.

مگر نه اینکه عاشقی به رسوایی اش می ارزد؟

نگاهش را تماشا کن،اگر فهمید حاشا کن!

نه !تو برای برای من هستی. تو سهم بزرگ من از این دنیای کوچکی، تو باید تک تک وجود نابت برای من خرج شود.

تو را برای جان و روحم میخواهم. تو برای هیچ کس به جز من نباید باشی.

تو همه ات مال من است

میفهمی؟؟؟ من به کم قانع نیست.

من با یک دوم و نصف و منطق و ریاضی توجیه نمیشوم.

هرگز نخواستم که تو را با کسی تقسیم بکنم.

اصلا منطق میگوید عموم و خصوص من وجه یعنی یک بخش بزرگ تر،بخش کوچکتر را در دلش جای داده.

مثل من ، تو را؟ یا تو من را؟

براستی که این من، تویی .

تویی که شدی من.

و تو جزئی از من نیستی

تو تمام منی همان یک روح در دو جسم!

حال اگر میخواهی حاشا کن.

اما تو میگویی؛ تا فاش نشود آنچه میان منو و توست!

نه ؛ هویدا کن سر نهان با همگان از آنچه میان و منو و تو گذشت .


چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری

غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم


متخصص داخلی فقط خودت،وقتی بهم میریزم ،تو دیقه آرومم میکنی @_@

کاش حداقل برای یکبار در گوشم اسمم را صدا بزنی

کاش بشود صدای خنده هایت ،زنگ خور گوشی ام شود.

کاش فقط یکبار مرا از طعم آغوش تند و گرم و شیرینت ،بچشانی!

کاش اینجا بودی

و لعنت به این کاش ها

که بی پاسخ مانده....

«وَ لاتُعَنِّنی بِطَلَبِ مالَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً.»‌

در جستجوی آن‌چه برایم مقدر نکرده‌ای، خسته‌ام مکن...

"دلخوش نشسته ام که تو شاید گذر کنی

لعنت به شایدی که مهیا نمی شود... "


نه آنقدرها نزدیکی که بشود

به بودنت دلخوش کرد،

نه آنقدرها دوری که بتوان

نبودنت را باور کرد!

هستی و نیستی...

نیستی و هستی...

به گمانم

بلاتکلیفی نامِ دیگر توست‌!



و اما آخرین نوشته ای ساعت چهار بامداد برایت ،مخصوص تو، نگاشته شد. البته اینان را نه من نوشتم،نه دستم و نه چیز دیگر. دیشب انگار خودکار دست قلبم بود!

از واعظان و شیخان و ادیبان اهل ادب که رخصت گیریم،

اگر حرامی برای حلالیت این نامه نائل نشود...!

اگر مصادیق بر تصدیقات حکم کنند،

و واژگانی را که از دلم برخواسته، لاجرم بر دلت نشیند،

آمده ام چند جمله ای از آنچه بر دل حاکم است و زبان از بیانش قاصر است، بیان کنم و بروم.

پس عرضی نیست جز منور شدن دیدگانت به تراوشات این قلب تپنده که حالا برای شماست!

قلبی که من دیگر صاحب آن نیستم،چراکه برای کسی جز صاحبش میتپد! عادلانه نیست که در سینه ی من جا خوش کرده باشد و خرجش را من بدهم،آنوقت برای شما بتپد.

اصلا من نمی گویم شما بگویید انصاف است؟

ای بابا! این دل که اگر انصاف و منطق سرش میشد که یک دل که نه بلکه صدهزار بار در محضر حضرتعالیتان نمی ریخت.

دلی که پیش تر با آن قول و قرار و عهد و پیمان سفت و سختی بسته بودم که تا زمان مناسب، دل نبازد!

منِ خوش خیال را باش که گمان میکردم ، دلباختگی خبردار میدهد،

با هشدار و آرام و لطیف نرم نرمک پیش می آید؛ کور خوانده بودم.

چنان تیری رها شده و معلق در هوا قلب مرا به دندان های تیزت کشیدی که خود نیز مات و مبهوت ماندم که چه شد؟

چنان مرا غرق چشمانت نمودی که سرعت نور،در برابرش سر تسلیم فرود آورد! کاش بدانی که در دفترم ،هر روزه هزار بار در بخش شکرگزاری اش ،از خدا برای بودنت شکر میکنم.

اگر همچنان زنده ام ، مدیون نفس کشیدن ط هستم.

هر نفس کشیدنی که به معنای زنده بودن نیست، من پیش از تو فقط هوا را می بلعیدم.

با آمدنت انگار که سطل سطل عطر و عنبر و شوق و امید و طراوت و شادابی به زندگی ام پاشیدند.

گلایه از تنهایی نزد خدا همانا، و از آسمان به زمین افتادن این فرشته ی نگهبان همانا.

خدایا! آخر یک بشر چگونه انقدر میتواند آرامِ جان باشد؟!

چگونه انقدر صاف و ساده چون آب زلال و روان؟

چگونه انقدر جمیل و آکنده از جلال؟

معرفت و غیرت و صلابت که بماند جای خود!

خداوندا یک نفر چگونه میتواند بشود تمام دنیایت؟

کاش بدانی که حرف هایت التیامی است برای تمام روزهایی که خسته ام. خنده هایت دلیلی است برای ادامه دادن به زندگی...

چشمهایت روشنایی بخش این دنیای تاریک و پر از ظلمات است...

شانه هایت تکیه گاهی امن و محکم برای امنیت و نترسیدن از هیچ چیز و هیچکس است.

و اما آغوشت،آغوشی که تجربه اش نکرده ام اما دلتنگش هستم.

به راستی که چطور میشود برای جایی که تا به حال نبوده ای دلتنگ شوی؟fernweh

مثلا امن ترین نقطه ی جهان خلاصه شود بین بازوهایت.

کاش بشود اولین ها و آخرین هایم را با تو تجربه کنم. کاش بشود که تا همیشه باشی. کاش نگاهت،سخنانت،صدایت،صدایت،صدایت ،قامتت، اصلا تمامت برای من شود.

کاش هیچوقت فراموشت نشوم.برای من، فراموش کردنت مثل فراموش کردن اسم خودم میماند.

اما تو یقین بدار که یک گوشه ی دنج از قلبم ،پاتوقی است دبش برایت.

حسود نیستم اما، به تمام آدمهایی که حتی یک لحظه از کنارت رد میشوند، غبطه میخورم.

به تمام آنهایی که حضورا برق چشمانت را لمس کرده اند.

به آینه ای که خود را در آن مینگری.

به لباس و جامه هایی که تو را به آغوش میکشند.

به آسمانی که زیر آن نفس میکشی.

سهم من از تو چیست؟

به کسی که ممکن است روزی در میان دستانت به خواب فرو برود.

لعنت به او که در کنارت شاد خواهد بود.

اما نه! من که بخیل نیستم؛ می گویند عشق حقیقی آن است که مهم نباشد کنارت هست یا نه،مهم این است که کنار هرکس دیگری هم جز تو هست، حال دلش خوب باشد.

پس سرو خوش بالای من ،لعل لبت حلوای من،

اگر که شد انگشتانت لای گره موهای مشکینم گیر کند، شگفتا و چه خیال انگیز و شور انگیز .

اگر که شد در ماشین جیپ مان در جاده مه گرفته ی فیروزکوه ساعت چهار صبح ،دنده ماشین را در کنارت عوض کنم،

اگر که شد شاهد رقص زلف هایم در باد باشی،

اگر که شد روزهایم با تو شب شود و شب هایم تا صبح با تو بیدار،

اگر که شد سرم را روی قلبت بگذارم و برای هم کتاب بخوانیم،

کنار آتش روی قله ی کوه برایم ساز بزنی و من برایت برقصم.

چه بهتر! و در جهان نیست از این بهتر!

اما اگر به هزار و یک علت بی معلول تقدیر و سرنوشت ...

این وصال در هم آمیختن روح هایمان میسر نشد،

با تک تک سلول های بدنم ،با تمام تمام وجودم، از خدا،از گیتی، از جهان،از کائنات یا هرچه را که اسمش را بگذاری،

میخواهم که خوشبخت و نیکبخت شوی.

حال دلت کنار هرکه هستی عالی باشد و روزگارت توام از آرامش ازلی و طمانینه باشد.

یه یادگاری از طرف دختری از جنس ماه?mahbanoo

ی پست دیگم

بنگر که چگونه دلم شاعرت گشته است؛



مگر نگفتمت که این دلم طاقت فراق مدارد؟

بیا برای این دلم باز هم کمی پادشاهی کن

گمان مبر ز لبخند صورتم به دلی خوش

جهان بدون خنده هایت عریان است ز شوق

بیا ،بیا تا صاف شود این هوای بارانی

قسم به جانم و قسم به جانت که نیست برای من،

نگاه من را گرفته است برق چشمانت

گناه من چه بود که بی دفاع گشتم

بسان مرغ بی بالی که میزند پرَ پرَ

مرا صدا بزن بگو که می داریَم دوست

مرا نباشد طلعت رهرو شدن به رهی جز راه دوست

سخن بگو و گاه نگاهی خیره روانه کن

به دست خویش مرا تا عرش آسمان و میغ و ماه بلندم کن

بیا که در خلوت و سکوت به دور از محراب،

لبان نوش دارویت را به لبم مهمان کن

چُنان مَگو چِنان بدان که در هِجرت

گدا گشته دلم بر داشتن قراری چون

بگفتمت که این بیمار طبابت میطلبد

ستاره گشتی و دور گشتی ز بیمارت

مرا نگاهی به در است شاید که باز آیی

گرنه نه آنم که شامگاهم سحر شود بی تو