مهندس عمران؛ پادکست «خوانش کتاب برای انسان خردمند»؛ نویسندهی علمی/تخیلی؛ مترجم و ویراستار؛ گوینده و تهیهکننده رادیو در سالهای دور! عاشق موسیقی، سینما، اخترفیزیک، اتیمولوژی، زبانشناسی و...
با کُشتن سه پشه به روشناییِ درون دست مییابید!
سخنی در باب مشکلات نفس انسان
اوشو: نفس انسان نمیتواند در شرایط سهل احساس خوبی داشته باشد.
به تپه راضی نیست، کوه میخواهد!
حتی اگر در آن پُر از بدبختی باشد، نباید تپه باشد، باید اورست باشد.
حتی اگر تیرهروزی باشد، نفس به تیرهروزی معمولی قانع نیست، دلش تیرهروزی فوقالعاده میخواهد!
انسانها دور خود میچرخند و از هیچ، مشکلات حل ناشدنی درست میکنند.
من با هزاران نفر درباره مشکلاتشان حرف زدهام. اما تا به حال با یک مشکل واقعی مواجه نشدهام.
تمام مشکلات باتلاق هستند. شما آنها را خلق میکنید زیرا بدون آنها احساس پوچی میکنید. دیگر کاری ندارید که انجام بدهید، چیزی ندارید که با آن بجنگید، جایی ندارید که بروید.
انسانها از پیشوایی به پیشوای دیگر اقتدا میکنند، از معلمی به معلمی دیگر رجوع میکنند، از روان شناسی به روان شناس دیگر پناه میبرند، از عضویت این گروه در میآیند و عضو آن دیگری میشوند، چرا که اگر این کارها را نکنند احساس خلأ میکنند و ناگهان همه زندگی برایشان بی مفهوم میشود. شما مشکلات را خلق میکنید تا حس کنید که زندگی یک کار عظیم است، رشد شخصیت است، و باید به بهترین نحو با آن بجنگید.
وجود نفس بسته به این نزاع است. یادتان باشد، فقط وقتی میجنگد وجود دارد.
مثلاً اگر به شما بگویم با کشتن سه پشه به روشناییِ درون دست مییابید، هرگز حرف من را باور نخواهید کرد. خواهید گفت: سه پشه؟ به نظر نمیآید کار عظیمی باشد که با آن بشود به روشنایی دست یافت. به نظر شما واقعی نمیآید. البته که اگر بگویم باید هفتصد شیر را بکشید به نظرتان واقعیتر میآید!
هرچه مشکل بزرگتر...، هرچه چالش عمیقتر...، که با این چالشها نفس شما رشد میکند، اوج میگیرد، شما مشکلات را خلق میکنید آنها وجود ندارند.
کشیشها، روان شناسان، پیشوایان مذهبی... آنها شادمانند چرا که تجارت آنها به شما بستگی دارد.
اگر از هیچ تپه نسازید، و اگر این تپه را کوه نکنید، پیشوا در چه موردی به شما کمک کند؟ شما باید اول در حالتی باشید که نیازمند کمک شوید.
اما پیشوایان واقعی چیز دیگری میگویند. آنها میگویند: «به آنچه دارید میکنید بنگرید. ببینید که چقدر نامعقول است. اول مشکل را درست میکنید، بعد میروید دنبال راه حلش میگردید. فقط ببینید چرا مشکل را خلق کردهاید. از همان بدو شروع مشکل، همان زمانی که مشغول خلق آن هستید، راه حل هم همان جاست. پس آن را خلق نکنید.»
اما این روش با شما سازگار نیست. چرا که ناگهان خودتان را با خودتان تنها مییابید. نه کاری برای انجام دادن، نه به روشنی رسیدن، نه والایی، نه رستگاری؟ و عمیقاً بی قرار میشوید، پوچ میشوید و سعی میکنید خودتان را با هرچه میتوانید پر کنید.
شما هیچ مشکلی ندارید. فقط همین را بفهمید. در همین لحظه میتوانید همه مشکلات را زمین بگذارید. چرا که آنها مخلوق خودتان هستند. یک نگاه دیگر به مشکلاتتان بیاندازید. هرچه عمیقتر نگاه کنید، آنها کوچکتر میشوند، به نگاه کردن ادامه بدهید، ادامه بدهید، آنها کم کم ناپدید میشوند. همینطور به آنها زل بزنید، و ناگهان میبینید آنچه به آن زل زدهاید خالی است. خلاء زیبایی است که شما را احاطه کرده است. نه کاری برای انجام دادن، نه هدفی برای بودن، چرا که هم اکنون همانی هستید که میخواهید بشوید.
روشنگری چیزی نیست که آن را بدست بیاورید. تنها باید آن را زندگی کنید. وقتی من میگویم به روشنایی درون دست یافتهام، منظورم این است که تصمیم گرفتهام آن را زندگی کنم. دیگر وقتش رسیده، و از آن موقع دارم آن را زندگی میکنم. این یک تصمیم است که شما میگیرید که دیگر مشکلی برای خودتان خلق نکنید، همین. این یک تصمیم است که از همه این فعالیت نا معقول مشکل درست کردن و راه حلش را پیدا کردن دست بردارید.
این کار نامعقول یک بازی است که شما برای خودتان در میآورید: خودتان قایم میشوید، و بعد دنبال خودتان میگردید. هر دو طرف بازی خودتان هستید. خودتان هم این را میدانید. همین است که وقتی این را به شما میگویم میخندید. من هیچ چیز مضحکی نمیگویم، خودتان وقتی به لبخندتان نگاه میکنید آن را میفهمید. باید هم همینطور باشد. این بازی خودتان است. قایم شدهاید و منتظرید تا خودتان دنبال خودتان بگردید و آن را پیدا کنید.
پس حالا که میدانید خودتان قایم شدهاید، همین حالا خودتان را پیدا کنید!
این همان دلیلی است که پیشوایان ذن دائم مجبورند به همه تشر بزنند. وقتی کسی میآید به آنها میگوید «من میخواهم بودا شوم» پیشوا بسیار عصبانی میشود. چرا که او حرف غیرمنطقی میزند. او خودش بوداست. اگر یک بودا بیاید و از من بپرسد چگونه میتوانم بودا شوم من چه کار باید بکنم. من هم توی سرش میزنم، بهش میگویم: «فکر کردهای چه کسی را دست انداختهای؟ تو خود بودایی!»
برای خودتان این همه دردسر درست نکنید. این فهم متعجبتان میکند اگر بنگرید که چگونه مشکلی را بزرگ و بزرگتر میکنید، چطور آن را میچرخانید و این چرخ را هول میدهید تا تند و تندتر بچرخد، و چطور ناگهان خودتان را برابر کوهی از بدبختی میبینید و از همه دنیا انتظار شفقت دارید.
نفس است که به مشکل نیاز دارد. اگر این را بفهمید، کوه مشکلات از خلال این فهم دوباره تپه میشود و تپهها ناپدید میشوند. ناگهان خلاء را احساس میکنید، یک خلأ صاف و خالص شما را احاطه میکند. این همان روشنایی است؛ درک عمیق از این واقعیت که هیچ مشکلی برای حل کردن وجود ندارد. حالا بدون هیچ مشکلی برای حل کردن چه کار میکنید؟ بلافاصله زندگی کردن را شروع میکنید: میخورید، میخوابید، عشق میورزید، گپ میزنید، میخوانید، میرقصید، دیگر میخواهید چه کار کنید؟ شما خدا شدهاید! شما زندگی را آغاز کردهاید!
اگر مردم بتوانند کمی بیشتر برقصند، بیشتر آواز بخوانند، کمی بیشتر دیوانه بازی در بیاورند، انرژی آنها به جریان میافتد و مشکلاتشان قدم به قدم ناپدید میشود. من مخصوصاً روی رقص خیلی تاکید میکنم. رقص تا ارضای کامل.
بگذارید همه انرژیتان به رقص در بیاید. و ناگهان احساس میکنید سری روی بدنتان نیست. انرژی محبوس شده در سر در حال چرخش در اطرافتان است، در حال خلق الگوهای زیبا، تصاویر، حرکتهای موزون. وقتی میرقصید لحظهای میآید که بدنتان دیگر یک جسم سخت نیست. انعطاف پذیر میشود، جریان مییابد. وقتی میرقصید لحظهای میآید که محدودیتهای شما در هم حل میشوند. شما ذوب میشوید و با هستی ادغام میشوید. همه محدودیتهایتان در آن ادغام میشود. در آن لحظه دیگر هیچ مشکلی خلق نمیکنید.
زندگی کنید، بخورید، بخوابید، هر کاری میکنید با تمام وجود انجام دهید، و دوباره و دوباره به خودتان یادآوری کنید: هر وقت خود را مشغول خلق مشکلی مییابید، بلافاصله از آن بیرون بلغزید.
برگردان: آهو شکرایی - 2011
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاسخ AI به پرسش همیشگی «معنای زندگی چیست؟»
مطلبی دیگر از این انتشارات
نئاندرتالها میان ما!
مطلبی دیگر از این انتشارات
اعلامیه های عشقی(بخش سوم:فلسفه!)