مهندس عمران؛ پادکست «خوانش کتاب برای انسان خردمند»؛ نویسندهی علمی/تخیلی؛ مترجم و ویراستار؛ گوینده و تهیهکننده رادیو در سالهای دور! عاشق موسیقی، سینما، اخترفیزیک، اتیمولوژی، زبانشناسی و...
زنانه/مردانه؛ نیمکرهها و رابطههای شکستخوردهی ما!
◄ تحقیقات مدرن به یک واقعیت بااهمیت رسیده است و این یکی از مهمترین دستاوردهای قرن بیستم است: شما یک ذهن ندارید، دو ذهن دارید.
مغز شما به دو نیمکره تقسیم شده است: نیمکرهی راست و نیمکرهی چپ. این دو نیمکره بهصورت ضربدری به همدیگر متصل هستند.
♀ نیمکرهی راست شهودی است، غیرمنطقی، نامعقول، شاعرانه، افلاطونی، خیالپرداز، احساساتی، عرفانی و مذهبی است
♂ نیمکرهی چپ، منطقی، معقول، ریاضی، ارسطویی، علمی و حسابگر است.
این دو نیمکره پیوسته با همدیگر در تضاد هستند.
بزرگترین سیاستبازیهای دنیا در درون تو قرار دارد!
شاید از آن هشیار نباشی، ولی زمانی که از آن آگاه شدی، کار واقعی این است که بین این دو تعادلی به وجود بیاوری.
دست چپ به نیمکرهی راست متصل است؛ شهودی، خیالپرداز، عرفانی، شاعرانه و با دیانت و دست چپ بسیار مورد نکوهش واقع شده است.
جامعه به راستدستها تعلق دارد.
راستدست یعنی نیمکرهی چپ. ده درصد از کودکان چپدست به دنیا میآیند ولی به آنان تحمیل میشود که راستدست باشند.
کودکانی که چپدست به دنیا میآیند در اساس افرادی غیرمنطقی، شهودی، غیر ریاضی و غیر اقلیدسی هستند. اینان برای جامعه خطرناک هستند! پس جامعه به هر راهی آنان را وادار میکند که راستدست شوند موضوع فقط دست نیست، موضوع سیاستهای درون است. کودک چپدست با نیمکرهی راست مغز خود کار میکند جامعه این را مجاز نمیداند، خطرناک است. پس باید قبل از اینکه دیر شود او را باز داشت!
گمان چنین است که این نسبت در ابتدا پنجاه پنجاه بوده است پنجاه درصد از نوزادان راستدست هستند و پنجاه درصد چپدست ولی حزب راستدستها چنان برای مدتهای طولانی حاکم بوده که رفتهرفته این نسبت تغییر یافته است. حتی در میان شما در اینجا نیز بسیاری چپدست هستند ولی شاید از آن باخبر نباشید. شاید با دست راست بنویسید و با دست راست کار کنید ولی شاید در کودکی وادار شدهاید که با دست راست کار کنید. این یک حقه است، زیرا زمانی که راستدست شوید، نیمکرهی چپ مغز شما شروع به فعالیت میکند. نیمکرهی چپ عقل است و نیمکرهی راست ورای عقل؛ عملکرد آن ریاضی نیست؛ بلکه ناگهانی و شهودی است و بسیار باوقار ولی نامعقول.
اقلیت چپدست مظلومترین اقلیتها در دنیا هستند، حتی بیش از سیاهپوستان، حتی بیش از فقرا!
اگر این تقسیمبندی را درک کنی، بسیاری از نکات را درک کردهای. در مورد بورژوازی و طبقهی کارگر، طبقهی کارگر همیشه توسط نیمکرهی راست عمل میکند: مردمان فقیر بیشتر شهودی هستند.
نزد قبایل ابتدایی برو: آنان بیشتر شهودی هستند و شاید همین سبب فقیر بودنش باشد. چون نمیتواند در دنیای عقل و منطق رقابت کند. تا جایی که به زبان و تعقل و محاسبات مربوط میشود او قدرت بیان کمتری دارد؛ تقریباً یک ابله است. شاید همین سبب فقیر بودنش باشد. انسان ثروتمند توسط نیمکرهی چپ عمل میکند؛ او حسابگرتر است، در همهچیز با ارقام سروکار دارد، حیلهگر است و منطقی و او نقشه میکشد. شاید همین دلیلی باشد که چرا او متمولتر است.
♣ همین نکته در مورد زن و مرد نیز صدق میکند.
زنان افرادِ نیمکرهی راست هستند و مردان از نیمکرهی چپ عمل میکنند.
مردان قرنهاست که بر زنان چیره هستند. امروزه تعداد اندکی از زنان انقلاب کردهاند ولی نکتهی شگفتانگیز این است که این زنان از همان نوع هستند! درواقع، آنان درست مانند مردان هستند؛ منطقی، مجادلهگر و ارسطویی.
این امکان وجود دارد که درست همانگونه که در روسیه و چین انقلاب کمونیستی پیروز شد، جایی، شاید در آمریکا، زنان پیروز شوند و مردان را از دور خارج کنند ولی زمانی که این زنان پیروز شوند، آنان دیگر زن نیستند، آنان از طریق نیمکرهی چپ عمل میکنند؛ زیرا برای جنگیدن باید محاسبهگر باشی و برای جنگیدن با مردان، باید مانند مردان باشی: خشن و تهاجمی. خود این تهاجمی بودن در نهضت رهاییبخش زنان در سراسر دنیا مشهود است. زنانی که بخشی از این نهضت شدهاند بسیار تهاجمی هستند، آنان تمام وقار و هر آنچه را که از شهود برمیخیزد از دست میدهند؛ زیرا اگر مجبور باشی که با مردان بجنگی، باید با همان تکنیکها بجنگی.
جنگیدن با هرکس کاری بسیار خطرناک است زیرا باید مانند دشمن خودت بشوی.
این یکی از بزرگترین مشکلات بشری است.
زمانی که با کسی میجنگی، رفتهرفته باید از همان تکنیکها و همان روشهای او استفاده کنی.
آنگاه شاید دشمنت شکست بخورد، ولی تا زمانی که او شکست بخورد، تو خود همچون دشمن خویش گشتهای.
فقط چیزهای سطحی تغییر میکنند، در ژرفا، همان تضادها باقی میمانند.
تضاد در درون انسان است. تا وقتی که در همانجا برطرف نشود، در هیچ کجای دیگر نمیتواند از بین برود.
سیاستبازی در درون تو است، بین دو بخش مغز در جریان است.
یک پل بسیار کوچک وجود دارد. اگر این پل توسط یک حادثه یا یک نقص فیزیولوژیک یا چیزی دیگر از بین برود، فرد دچار شکاف میشود، به دو انسان تبدیل میشود و آنوقت پدیدهی «شکاف شخصیتی» یا «اسکیزوفرنی» روی میدهد. اگر این پل شکسته شود - و این پلی بسیار شکننده و ظریف است- آنگاه یک فرد به دو فرد تقسیم میشود. صبح بسیار عاشقانه و زیبا هستی و عصر بسیار خشمگین و خشن؛ مطلقاً متفاوت خواهی بود. آنگاه صبح خود را به یاد نمیآوری... چگونه میتوانی به یاد آوری؟
صبح یک ذهن دیگر فعال بود!
ولی اگر همین پــل چنان تقویت شود که آن دو ذهن بهعنوان دو ذهن از بین بروند و یکی شوند، آنگاه یکپارچگی و منسجم بودن برمیخیزد. آنچه را که جرج گُرجیِف «انسجام وجود» میخواند چیزی نیست جز اینکه دو ذهن یکی شوند: دیدار زن و مرد، یین و یانگ: نیمکرهی راست و چپ مغز؛ دیدار منطق و شهود؛ دیدار ارسطو و افلاطون در درون رخ بدهد.
اگر بتوانی این عملکرد دوگانه را درک کنی، قادر خواهی بود که تمام تضادهایی را که در اطراف و در درون تو رخ میدهند درک کنی.
ذهن زنانه دارای وقار است و ذهن مردانه کارایی دارد؛ و البته، در درازمدت، اگر تضادی وجود داشته باشد، آن وقار محکوم به شکست است ذهن کارآمد پیروز خواهد شد؛ زیرا دنیا زبان ریاضی را درک میکند و نه زبان عشق را. ولی لحظهای که کارایی تو بر وقار تو پیروز شود، چیزی بسیار ارزشمند را از دست دادهای؛ تماست را با وجود خودت از کف دادهای. شاید بسیار کارآمد شوی، ولی دیگر یک شخص واقعی نخواهی بود. یک ماشین خواهی بود، یک آدمآهنی خواهی بود.
به همین دلیل، یک تضاد پیوسته بین زن و مرد وجود دارد. آنان نمیتوانند از هم جدا بمانند، باید بارها و بارها وارد رابطه شوند ولی نمیتوانند با هم بمانند. این نبرد در بیرون نیست، در درون توست.
و ادراک من چنین است: تا زمانی که جنگ بین نیمکرههای راست و چپ مغز خودت را حل نکرده باشی، هرگز قادر نخواهی بود که در عشق با آرامش زندگی کنی؛ هرگز! زیرا آن جنگ درونی در بیرون بازتاب خواهد داشت.
اگر در درون مشغول جنگیدن هستی و با نیمکرهی چپ، عقل و منطق، هویت گرفتهای و پیوسته تلاش میکنی که بر نیمکرهی راست چیره شوی، تلاش خواهی کرد که همین کار را با زنی که او را دوست داری نیز انجام بدهی.
اگر زنی پیوسته در حال جنگ با تعقلِ درون خودش باشد، پیوسته با مردی که دوستش دارد نیز خواهد جنگید.
◄ تقریباً تمام روابط به زشتی میگرایند...
البته در ابتدا زیبا هستند؛ در ابتدا، تو واقعیت را نشان نمیدهی؛ در ابتدا وانمود میکنی. زمانی که رابطه مستقر شد و جا افتادی و آسوده شدی، تضادهای درونی تو به سطح میآیند و شروع میکنند به بازتاب کردن در رابطه. آنگاه جنگ آغاز میشود، آنگاه هزار و یک راه برای نق زدن به یکدیگر و خراب کردن وارد رابطه میشود!
جاذبه برای همجنسگرایی در اینجاست: زیرا دستکم مردی که عاشق مرد دیگری باشد، آنچنان در تضاد نیست.
آن رابطهی عاشقانه شاید زیاد راضیکننده نباشد، شاید به سرور عظیم و انزال بزرگ منتهی نشود، ولی دستکم مانند رابطهی بین زن و مرد زشت نیست.
هرگاه این تضاد بسیار زیاد شود، زنان همجنسگرا میشوند، زیرا دستکم رابطهی بین دو زن عمیقاً دچار تضاد نیست.
همجنس با همجنس دیدار میکند، میتوانند همدیگر را درک کنند. آری، ادراک ممکن است، ولی آن جاذبه از دست رفته است، آن قطبیت گم شده است هزینهی آن بسیار سنگین است.
حال درک متقابل ممکن است، ولی تمام آن تنش؛ آن چالش از بین رفته است.
اگر چالش را انتخاب کنی، آنگاه تضاد وارد میشود، زیرا مشکل واقعی جایی در درون تو قرار دارد.
تا زمانی که مستقر نشده باشی و بین ذهن زنانه و ذهن مردانهی خودت یک هماهنگی عمیق برقرار نکرده باشی، قادر به عشق ورزیدن نخواهی بود.
این تمام مشکل ذهن امروزی است: تمام روابط رفتهرفته اتفاقی و غیر جدی و پیشپاافتاده (causual) میشوند. مردم از هرگونه تعهدی وحشت دارند زیرا از تجارب تلخ خود دستکم به یک شناخت رسیدهاند: هرگاه خیلی با هم در رابطه باشید، واقعیت بالا میزند؛ و تضاد درونی تو شروع میکند به بازتابش توسط دیگری و آنگاه زندگی زشت و وحشتناک و غیرقابلتحمل میشود.
خارج از رابطه که باشی، شاید به نظر واحهای زیبا در یک کویر به نظر برسد؛ ولی وقتی که نزدیک میشوی، آن واحه شروع به مردن و ناپدید شدن میکند. زمانی که در رابطه گرفتار شدی یک زندان و یک سراب خواهد بود. ولی به یاد بسپار که این زندان توسط دیگری ایجاد نشده است؛ از درون خودت میآید!
اگر نیمکرهی چپ مغز به سلطه گری بر تو ادامه بدهد، یک زندگی موفق خواهی داشت. چنان موفق که وقتی چهل سال داری دچار زخم معده خواهی شد! تا زمانی که چهلوپنج سال داری، دستکم یک یا دو بار دچار سکتهی قلبی شدهای!
تا وقتی که به پنجاه سالگی برسی، تقریباً مردهای ولی یک مردهی موفق هستی!
شاید یک دانشمند بزرگ بشوی، ولی هرگز یک وجود بزرگ نخواهی شد.
شاید بهقدر کافی ثروت انباشته کنی، ولی هر آنچه را که باارزش است از کف خواهی داد. شاید مانند اسکندر تمام دنیا را فتح کنی، ولی سرزمین درونی خودت فتح نشده باقی خواهد ماند.
◄ جاذبههای بسیاری برای پیروی کردن از نیمکرهی چپ مغز؛ نیمکرهی دنیایی وجود دارد!
این بخش بیشتر به اشیاء علاقه دارد: اتومبیلها و خانهها و قدرت و اعتبار.
◄ نیمکرهی راستِ مغز گرایش سالکانه دارد: کسی که بیشتر به وجود درونی خویش، به آرامش درون، به سرور علاقه دارد و کمتر به اشیاء تمایل دارد. اگر اشیاء به آسانی به دست آیند، خوب است؛ اگر آسان به دست نیایند، آن نیز خوب است.
او بیشتر به زمان حال توجه دارد و کمتر به آینده؛ بیشتر به شعرِ زندگی علاقه دارد و کمتر به محاسبات آن.
راهی هست برای پیروی کردن از زندگی توسط ارقام و حساب و راهی دیگر وجود دارد برای پیروی از زندگی توسط رویاها: از طریق رویاها و بینشها.
تمام کودکان نیمکرهی راست هستند.
آنان ارواح و پریان را در همه جا میبینند، ولی شما با کودکان حرف میزنید و آنان را سر جای خودشان مینشانید و به آنان میگویید، مزخرف نگو! پری کجا بود؟ چنین چیزی وجود ندارد، فقط یک سایه بود!
رفتهرفته کودک را؛ کودک ناتوان را متقاعد میکنی.
او رفتهرفته مجاب میشود و از نیمکرهی راست به نیمکره چپ گرایش پیدا میکند؛ مجبور است که چنین کند. او مجبور است که در دنیای شما زندگی کند. او مجبور است که رویاهای خود را فراموش کند، مجبور است که هرچه اسطوره است را از یاد ببرد؛ و هرچه شعر است را فراموش کند و باید که ریاضیات بیاموزد. البته او در ریاضیات کارآمد میشود و در زندگی تقریباً افلیج میشود. جهان هستی دورتر و دورتر میشود و او فقط کالایی میشود در بازار، تمام زندگیاش به هدر رفته است؛ با این وجود البته در چشمان دنیا زندگی باارزشی داشته است.
سالک کسی است که توسط تخیلاتش زندگی میکند، کسی که توسط کیفیت رویایی ذهنش زندگی میکند، کسی که توسط شعر زندگی میکند، کسی که زندگی را شاعرانه میبیند و توسط بینش خودش به زندگی نگاه میکند. آنگاه درختان سبزتر از آنی هستند که به نظر تو میرسند، آنگاه پرندگان زیباتر هستند، آنگاه همهچیز کیفیتی درخشان پیدا میکند: سنگهای معمولی الماس میشوند، صخرههای معمولی دیگر معمولی نیستند؛ هیچچیز معمولی نیست. اگر از نیمکرهی راست نگاه کنی، همهچیز الهی و مقدس میشود. دین راستین از نیمکرهی راست ناشی میشود.
مردی با دوستش در یک کافه نشسته و مشغول نوشیدن چای بود.
او نگاه عمیقی به فنجانش انداخت و آهی عمیق کشید و به دوستش گفت: آه، دوست من، زندگی مانند یک فنجان چای است.
دوستش قدری روی این جمله تأمل کرد و سپس پرسید: ولی چرا؟ چرا زندگی مانند یک فنجان چای است؟
مرد گفت: از کجا بدانم؟ مگر من یک فیلسوف هستم؟!
نیمکرهی راست مغز فقط جملاتی در مورد واقعیت بیان میکند اما نمیتواند به تو دلیل بدهد. اگر بپرسی «چرا؟» فقط میتواند ساکت بماند، پاسخی نخواهد داد.
وقتی در حال قدم زدن یک گل نیلوفر آبی ببینی و بگویی «چه زیبا!» اگر کسی بپرسد «چرا زیباست؟» چه خواهی کرد؟
خواهی گفت: «از کجا بدانم؟ مگر من یک فیلسوف هستم؟!» حرف تو یک اظهار ساده است، یک جملهی بسیار ساده، در خودش کامل است و تمام. دلیلی پشت آن نیست و نتیجهای در پی ندارد؛ فقط یک جمله از واقعیتی ساده است.
نیمکرهی راست مغز نیمکرهی شعر و عشق است.
یک جابهجایی بزرگ مورد نیاز است؛ آن جابهجایی همان دگرگونی درون است.
اوشو - Ancient Music in The Pines, Chapter 1
برگردان: محسن خاتمی
ویرایش: فرهاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا «ناشاد بودن» را ترجیح میدهیم؟ (بخش نخست)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نئاندرتالها میان ما!
مطلبی دیگر از این انتشارات
در ستایش خودخواهی!