مهندس عمران؛ پادکست «خوانش کتاب برای انسان خردمند»؛ نویسندهی علمی/تخیلی؛ مترجم و ویراستار؛ گوینده و تهیهکننده رادیو در سالهای دور! عاشق موسیقی، سینما، اخترفیزیک، اتیمولوژی، زبانشناسی و...
دختری که بر شانههایمان سنگینی میکند...
پرسش: داستانی از ذن نقل شده كه دو راهب به معبدشان باز می گشتند. راهب مسن تر كه جلو راه می رفت به رودخانه ای رسید. در ساحل رودخانه دختری جوان و زیبا ایستاده بود. او می ترسید كه تنها به آب بزند. راهب مسنتر نگاهش را از دختر برگرفت و با عجله به رودخانه زد و از آن گذشت. وقتی به آن سوی رودخانه رسید به عقب نگاه كرد و با كمال تعجب راهب جوان همراهش را دید كه آن دختر را روی شانه هایش حمل می كند.
سپس دو راهب دوشادوش هم به راهشان به سوی معبد ادامه دادند.
وقتی كه درست در بیرون دروازه های معبد بودند، راهب مسن تر به راهب جوان گفت:" كار خوبی نکردی، خلاف قوانین ما بود، ما راهبان نباید زنی را لمس كنیم."
راهب جوان پاسخ داد: "من اورا در ساحل رودخانه گذاشتم، آیا تو هنوز حملش می كنی؟!"
استاد، آیا می توانید راهی جایگزین برای سركوب یا بیان عواطف به ما معرفی کنید؟
اوشو: انسان تنها موجودی است كه می تواند انرژی هایش را سركوب كند یا آن ها را متحول سازد. هیچ موجود دیگری قادر به این دو كار نیست.
سركوب و تحول، همچون دو جنبه از یك پدیده هستند.
درختان وجود دارند، حیوانات وجود دارند، پرندگان وجود دارند، ولی آن ها برای هستی خودشان هیچ كاری نمی توانند انجام دهند ، آن ها بخشی از آن هستی اند. نمی توانند بیرون از آن بایستند. آن ها نمی توانند عامل باشند. آن ها چنان با انرژی هایشان آمیخته اند كه نمی توانند از آن ها جدا شوند.
انسان اما می تواند.
انسان می تواند برای خودش كاری بكند. او می تواند خودش را از یك فاصله تماشا كند؛ می تواند به انرژی هایش نگاه كند، گویی كه از او جدا هستند.
و سپس او قادر است كه یا آن ها سركوب كند و یا آن ها را متحول سازد.
سركوب فقط یعنی تلاش برای پنهان كردن برخی انرژی های مشخصی كه وجود دارند، اجازه ندادن برای اینكه وجود داشته باشند و اجازه ندادن به تجلی یافتن آن ها.
متحول كردن یعنی دگرگونی و تغییر انرژی ها به سمت بُعدی جدید.
برای مثال، سكس وجود دارد. چیزی در سكس وجود دارد كه تو را در موردش شرمگین می سازد. این شرمندگی و خجالت فقط به این سبب نیست كه جامعه به تو چنین آموزش داده است. در سراسر دنیا انواع جوامع وجود داشته و دارند، ولی در هیچ جامعه ی انسانی با سكس به راحتی برخورد نشده است.
در خود پدیده ی سكس چیزی هست كه تو را شرمگین، گناهكار و ناراحت می كند. آن چیست؟
حتی اگر هیچكس چیزی در مورد سكس آموزش ندهد، هیچكس مفهومی ایجاد نكند و اخلاقیاتی در موردش به تو ندهد، بازهم ، چیزی در خود آن پدیده هست كه نمی گذارد با آن راحت باشی. آن چیست؟
نخست: سكس عمیق ترین وابستگی تو را نشان می دهد ، نشان می دهد كه تو برای لذت به شخص دیگری نیاز داری. بدون شخص دیگر آن لذت ممكن نیست. بدون دیگری چنان لذتی ممكن نیست. پس تو وابسته هستی، استقلال تو ازدست رفته است.
این نفس را آزرده می كند. بنابراین انسان هرچه نفس بیشتری داشته باشد، بیشتر با سكس مخالف است. این به اصطلاح قدیسان شما با سكس مخالف هستند نه به این سبب كه سكس چیز بدی است، بلكه به سبب نفس هایشان. آنان نمی توانند متصور شوند كه وجودشان به دیگری متكی است و چیزی را از كسی گدایی می كند. سكس بیشترین آزار را به نفس می دهد.
دوم: در خود پدیده ی سكس امكان رد شدن وجود دارد ، دیگری می تواند تو را رد كند. قطعی نیست كه دیگری تو را بپذیرد یا رد كند، دیگری می تواند نه بگوید. و این عمیق ترین ردشدن ممكن است: وقتی كه برای عشق به دیگری نزدیك شوی و او تو را رد كند.
این ردشدن تولید ترس می كند. نفس می گوید كه بهتر است امتحان نكنی تا كه رد شوی.
اول وابسته بودن و سپس رد شدن ، امكان رد شدن.
و بازهم عمیق تر، سوم: در سكس تو درست مانند حیوانات می شوی.
این، نفس انسانی را بسیار آزار می دهد، زیرا تفاوتی بین عشقبازی یك سگ و عشقبازی تو وجود ندارد. تفاوت در چیست؟
ناگهان همچون حیوانات می شوی و تمام موعظه گران و اخلاق گرایان همیشه به انسان می گویند: مانند حیوان نباشید! مانند حیوان نباشید!
این بزرگترین سرزنش ممكن است.
در هیچ چیز دیگر همچون سكس مانند حیوان نیستی، زیرا در هیچ چیز دیگر طبیعی نیستی، در هر عمل دیگری غیر طبیعی شده ای.
غذا می خوری: ما در مورد غذا خوردن چنان پیچیدگی هایی خلق كرده ایم كه مانند هیچ حیوان دیگری نیست. آن عمل اصلی مانند حیوان است، ولی میزهای شما، آداب سفره، تمام فرهنگ، رسم و رسوم...
ما تشریفات بسیاری در مورد غذاخوردن ایجاد كرده ایم فقط برای اینكه با حیوانات متمایز باشیم. حیوانات دوست دارند در تنهایی غذا بخورند. بنابراین تمام جوامع در ذهن هر فرد چنین القا كرده اند كه تنها غذاخوردن خوب نیست. سهیم شو، با خانواده غذا بخور، با دوستان غذا بخور، میهمان دعوت كن.
هیچ حیوانی علاقه ای به میهمان و دوست و خانواده ندارد.
هروقت حیوانی بخواهد غذا بخورد دوست ندارد هیچ كسی نزدیكش بیاید. او به انزوای خودش می رود.
اگر انسانی بخواهد در تنهایی غذا بخورد، خواهید گفت كه مانند حیوان است، نمی خواهد سهیم شود. عادت غذاخوردن او طبیعی است و پیچیدگی ندارد.
ما در اطراف غذاخوردن چنان تشریفات پیچیده ای خلق كرده ایم كه گرسنگی اهمیت كمتری پیدا كرده است، طعم غذا اهمیت بیشتری یافته است. هیچ حیوان دیگری نگران مزه ی غذا نیست. نیاز اصلی گرسنگی است ، گرسنگی كه برطرف شود، نیاز ارضا شده است. ولی انسان چنین نیست ، گویی كه نكته گرسنگی نیست، چیز دیگری نكته ی اصلی است. طعم غذا مهم تر است، آداب غذاخوردن مهم تر است، چگونه غذاخوردن مهم تر است تا اینكه چه می خوری!
در هرچیز دیگر نیز انسان دنیای مصنوعی خودش را در اطراف خودش خلق كرده است.
حیوانات برهنه هستند ، برای همین است كه ما دوست نداریم برهنه باشیم. و اگر كسی برهنه زندگی كند، ناگهان به تمام تمدن ما ضربه می زند، او به ریشه زده است. برای همین است كه چنین مخالفتی با مردمان برهنه وجود دارد ، در سراسر دنیا.
اگر در خیابان برهنه راه بروی، به كسی آزاری نمی رسانی، هیچ عمل خشنی با هیچكس انجام نمی دهی، مطلقاً بی گناه هستی. ولی بی درنگ پلیس می آید، تمامی اطراف تو آشفته می شود. تو را دستگیر می كنند و كتك می زنند و به زندان می اندازند. ولی تو ابداً كاری نكرده ای!
یك جرم وقتی اتفاق می افتد كه تو كاری كرده باشی. تو هیچ عملی انجام نداده ای ، فقط برهنه راه رفتهای!
ولی چرا جامعه چنین خشمگین می شود؟ جامعه حتی از یك قاتل چنین خشمگین و برآشفته نمی شود!
این عجیب است. ولی یك انسان برهنه تمام جامعه را مطلقاً خشمگین می كند.
زیرا به قتل رساندن هنوز هم انسانی است. هیچ حیوانی دست به قتل نمی زند. آن ها برای خوردن می كشند، ولی حیوان دیگری را به قتل نمی رسانند. و هیچ حیوان دیگری هم نوع خودش را نمی كشد، فقط انسان چنین می كند. بنابراین كشتار عملی انسانی است، جامعه می تواند آن را بپذیرد.
ولی جامعه برهنگی را نمی تواند بپذیرد ، زیرا انسان برهنه ناگهان تو را هشیار می سازد كه همگی شما حیوان هستید. هرچقدر هم كه در پشت پوشاك پنهان شوید، آن حیوان در آنجا وجود دارد، آن حیوان برهنه در آنجا هست، آن میمون برهنه وجود دارد!
شما برای این با انسان برهنه مخالف نیستید كه او برهنه است، بلكه به این سبب است كه او شما را از برهنگی خودتان هشیار می كند و نفس آزرده می شود.
انسان وقتی كه لباس برتن دارد، یك حیوان نیست. در عادات و تشریفات غذاخوردن، یك حیوان نیست. انسان در زبان، اخلاق، فلسفه و مذهب یك حیوان نیست.
مذهبی ترین عمل این است كه برای دعاكردن به كلیسا و پرستشگاه بروی. چرا این عمل بسیار مذهبی انگاشته می شود؟ زیرا هیچ حیوانی به كلیسا نمی رود و هیچ حیوانی نیایش نمی كند ، این مطلقاً انسانی است. بارفتن به كلیسا این تمایز قطعی می شود كه تو یك حیوان نیستی!
ولی سكس عملی حیوانی است. هر كاری كه بكنی، هرچه پنهانش كنی و هرچیزی كه در اطرافش خلق كنی، واقعیت اساسی، حیوانی باقی می ماند. و وقتی واردش می شوی، همچون حیوان می شوی.
به دلیل این واقعیت، بسیاری از مردم نمی توانند از سكس لذت ببرند. نمی توانند تماماً حیوان بشوند. نفسشان چنین اجازه ای نمی دهد.
بنابراین تضاد در اینجاست: سكس و نفس، سكس در برابر نفس.
هرچه فرد نفسانی تر باشد، بیشتر با سكس مخالف است ولی حتی انسانی كه كمتر نفسانی است نیز یك احساس گناه دارد!
و زمانی كه شخص عمیقاً وارد سكس می شود، نفس ازبین می رود.
و وقتی كه آن لحظه نزدیك است كه نفس ناپدید شود، ترس تو را فرا می گیرد.
بنابراین مردم عشقبازی می كنند، وارد سكس می شوند، ولی نه عمیقاً، نه واقعاً.
آنان فقط نمایشی سطحی بازی می كنند كه مشغول عشقبازی هستند ، زیرا وقتی كه واقعاً معاشقه می كنی، تمام تمدن باید به دور افكنده شود. ذهنت باید كنار گذاشته شود ، مذهبت، فلسفه، همه چیز.
ناگهان احساس می كنی كه حیوانی وحشی در تو متولد می شود. غرشی به سراغت می آید. شاید واقعاً شروع كنی مانند یك حیوان به غریدن ، فریاد كشیدن و ناله كردن.
و اگر به این اجازه بدهی، زبان ازبین خواهد رفت. صداها وجود دارند، درست مانند پرندگان یا حیوانات كه صدا می كنند. ناگهان آن تمام آن تمدن میلیون ها ساله دورافكنده می شود. باردیگر همچون یك حیوان، در دنیایی وحشی ایستاده ای و اینجاست که میترسی!
و به سبب همین ترس، عشق تقریباً ناممكن شده است.
و این ترس واقعی است ، زیرا وقتی كه نفس را ازدست بدهی، تقریباً دیوانه هستی، وحشی می شوی و آنگاه هر اتفاقی ممكن است روی بدهد. شاید حتی معشوقت را به قتل برسانی، شاید شروع كنی به خوردن بدن او، زیرا در آنوقت تمام كنترل ها برداشته شده است.
برای پرهیز از تمام این چیزها، سركوب كردن به نظر آسان ترین راه می آید.
ناچار یا سركوب میکنی و یا فقط تا آنجا پیش میروی كه تو را به خطر نیندازد، فقط تا آنجا كه همیشه بتوانی آن را كنترل كنی... و تو در كنترل باقی می مانی و دستكاری می كنی.
تا جایی اجازه می دهی و سپس اجازه نمی دهی. آنوقت خودت را می بندی و بسته می شوی.
سركوب همچون یك حفاظ عمل می كند، همچون یك اقدام حفاظتی و عمل امنیتی.
تمام مذاهب از این اقدام امنیتی استفاده كرده اند. آن ها از این ترس بهره كشی كرده اند و شما را بیشتر ترسانده اند. آن ها یك لرزش درونی آفریده اند.
آن ها سكس را یك گناه اساسی ساخته و گفته اند: "تاوقتی سكس ازبین نرود، قادر نخواهید شد به ملكوت الهی دست بیابید." آن ها به نوعی درست می گویند و بااین حال اشتباه می كنند.
من نیز می گویم تا وقتی كه سكس از بین نرود قادر نخواهید بود وارد ملكوت الهی شوید.
ولی سكس وقتی ازبین می رود كه كاملاً آن را پذیرفته باشی ، نه اینكه سركوبش كرده باشی، بلكه آن را متحول كرده باشی.
مذاهب از این ترس انسانی و تمایل انسانی برای نفسانی بودن، بهرهكشی كرده اند.
آن ها روش های بسیاری برای سركوب ایجاد كرده اند.
سركوب كردن خیلی دشوار نیست، ولی بسیار گران تمام می شود، زیرا تمام انرژی تو در خودش تقسیم می شود و صرف جنگیدن می شود و سپس تمام زندگی به هدر می رود.
سكس حیاتی ترین انرژی است ، می گویم كه این تنها انرژیی است كه دارید. با آن نجنگ، جنگیدن با آن یعنی هدر دادن عمر و زمان. درعوض، آن را متحول كن.
ولی چگونه آن را دگرگون كنی؟ چه می توانیم بكنیم؟
اگر آن ترس را فهمیده باشی، آنوقت می توانی این اشاره را درك كنی كه چه می توان كرد. آن ترس به این سبب وجود دارد كه تو احساس می كنی كنترل ازدست خواهد رفت و وقتی كنترل از دست خارج شود، قادر نیستی هیچ كاری انجام دهی. من به شما كنترل جدیدی می آموزم: كنترل توسط "خود شاهد" witnessing self. نه كنترل ذهن دستكاری كننده، بلكه كنترل خود مشاهده گر.
و من به شما می گویم این والاترین كنترل ممكن است و این كنترل چنان طبیعی است كه تو هرگز احساس نمی كنی كه مشغول كنترل كردن هستی.
این كنترلی است كه همزمان با مشاهده كردن اتفاق می افتد.
در سكس حركت كن، ولی یك شاهد باش. تنها چیزی كه باید به یاد داشته باشی این است:
"من باید با تمام این روند رویا رو شوم، باید تمامش را ببینم، باید یك شاهد باقی بمانم، نباید ناهشیار شوم" ، فقط همین.
وحشی شو، ولی ناهشیار نشو. آن وقت خطری در وحشی بودن وجود ندارد، آنگاه وحشی بودن زیباست. واقعاً فقط یك انسان وحشی زیبا است.
زنی كه وحشی نیست، نمی تواند زیبا باشد ، زیرا هرچه وحشی تر، زنده تر.
آن وقت درست مانند یك ببر وحشی هستی، یا یك گوزن وحشی كه در صحرا می دود...
... و چه زیباست!
ولی مشكل اینجاست: ناهشیار نشو!
اگر ناهشیار شوی، آنوقت تحت تاثیر نیروهای ناخودآگاه قرار داری... هرچه تاكنون در گذشته انجام داده ای در آنجا انباشته شده است. آن انباشتگی شرطی شدگی ها می تواند گریبانگیرت شود و تو را در جهتی خاص بكشاند كه هم برای خودت و هم برای دیگران خطرناك است.
ولی اگر یك شاهد باقی بمانی، شرطی شدگی های گذشته نمی تواند مزاحم شود.
بنابراین تمام روش یا تمام روند مشاهده گر شدن، روند دگرگون ساختن انرژی جنسی است. وارد سكس بشو، هشیار بمان. هر اتفاقی كه رخ می دهد، مشاهده اش كن، درونش را ببین، از هیچ نكته ای غافل نشو:
هر اتفاقی كه در بدنت روی می دهد، در ذهنت می گذرد و در انرژی درونت رخ می دهد، مدار جدیدی كه ایجاد می شود، نیروی الكتریسیته بدن كه در مداری تازه حركت می كند، در یك مدار دایره ای حركت می كند... اینك انرژی الكتریكی بدن با زوج یا همسر یكی شده است. و اینك یك دایره ی درونی ایجاد شده است ، و می توانی این را احساس كنی. اگر هشیار باشی، می توانی این را احساس كنی. می توانی احساس كنی كه برای حركت آن انرژی پویا، یك وسیله شده ای.
هشیار باقی بمان. به زودی آگاه می شوی كه هرچه آن مدار بیشتر ایجاد شود، افكار بیشتری دورانداخته می شوند ، همچون برگ های زرد درختان فرو می ریزند.
افكار فرو می ریزند. ذهن بیشتر و بیشتر خالی می شود.
هشیار بمان و به زودی خواهی دید كه تو وجود داری، ولی نفس وجود ندارد. نمی توانی بگویی، "من". چیزی عظیم تر از تو برایت رخ داده است ، تو و زوج تو، هردو در آن انرژی عظیم تر محو شده اید.
ولی این آمیزش نباید ناهشیارانه باشد، وگرنه نكته را ازدست می دهی. آنگاه یك عمل جنسی زیبا خواهد بود، ولی نه یك دگرگونی. زیباست، اشكالی در آن نیست ، ولی یك تحول نیست.
و اگر ناآگاهانه باشد، تو همیشه در همان شیار حركت خواهی كرد. می خواهی بارها و بارها این تجربه را داشته باشی. این تجربه ای زیبا خواهد بود، ولی یك عمل تكراری خواهد شد. و هربار كه آن را داشته باشی، باردیگرمیل بیشتری خواهی داشت. هرچه بیشتر آن را داشته باشی، میل بیشتری به آن خواهی داشت و در یك چرخه ی باطل می گردی. رشد نمی كنی ، فقط چرخ می خوری.
چرخیدن به دور خود خوب نیست، زیرا دراین صورت رشدی اتفاق نمی افتد. آنوقت انرژی فقط هدر می شود. حتی اگر آن تجربه خوب باشد، انرژی هدر می شود، زیرا كه امكانات بسیار بیشتری وجود داشت.
و آن امكانات درست در همین گوشه بودند، در همین نزدیكی، فقط یك گردش، و آن امكانات ممكن می بودند. با همین انرژی، الوهیت می توانست به دست بیاید. با همین انرژی آن سرور غایی قابل دستیابی بود ، و تو آن انرژی را در تجارب موقتی هدر می دهی. و رفته رفته، آن تجارب كسل كننده می شوند، همه چیز كسالت آور می شود.
- اگر راه سركوب را دنبال كنی، می توانی به اصطلاح "انسان" باشی ، توخالی، كاذب و سطحی، فقط انسانی تقلبی، نه انسانی اصیل و واقعی.
- اگر سركوب نكنی و راه افراط را درپیش بگیری، حیوان مانند خواهی شد ، زیبا، زیباتر از انسانی به اصطلاح متمدن، ولی فقط حیوان ، نه آگاهی، نه هشیاری، بی خبر از امكان رشد، غافل از بالقوگی انسان.
- اگر انرژی را دگرگون كنی، آنگاه موجودی الهی خواهی شد. و به یاد بسپار، وقتی می گویم الهی، هردو چیز در آن مستتر است. آن حیوان وحشی با تمام زیبایی خودش وجود دارد.
آن حیوان وحشی مردود و انكار نشده است. او هست ،غنی تر، زیرا كه بیشتر هشیار شده است.
بنابراین تمام وحشی بودن و زیبایی آن وجود دارد ، ولی خودانگیخته است، تحمیلی نیست.
زمانی كه انرژی دگرگون شود، طبیعت و خداگونگی در وجود تو باهم ملاقات می كنند.
لائوتزو می گوید: "تائو Tao زمانی رخ می دهد كه آسمان و زمین باهم ملاقات كنند."
مشاهده گری منبع اساسی است. ولی اگر سعی نكنی در سایر اعمال زندگی یك شاهد باشی، شاهد شدن در عمل جنسی دشوار خواهد بود.
بنابراین سعی كن این مشاهده گری را در تمام روز امتحان كنی، وگرنه در خودفریبی خواهی بود.
اگر نتوانی وقتی كه در جاده راه می روی یك شاهد بشوی، سعی نكن خودت را فریب دهی ، در وقت عشقبازی نیز نخواهی توانست یك شاهد باشی.
زیرا وقتی در روند ساده ای مثل پیادهروی نمی توانی یك شاهد شوی و از آن ناهشیار می شوی ، آنوقت چگونه می توانی در حین معاشقه، یك شاهد باشی؟ این روندی بسیار عمیق است... تو به ناهشیاری فرو می روی.
وقتی در جاده راه می روی، به ناهشیاری فرو می روی. امتحان كن: حتی برای چند لحظه نیز قادر نیستی به یاد بیاوری. آزمایش كن. با راه رفتن در خیابان فقط امتحان كن: "من به یاد می آورم كه راه می روم، راه می روم، راه می روم..." پس از چند ثانیه ازیاد برده ای، چیز دیگری وارد ذهنت شده است، جهت ذهنی تغییر كرده است، راه رفتن را پاك
ازیاد برده ای. و ناگهان به خاطر می آوری: " یادم رفت!"
بنابراین اگر در عملی چنین جزیی مانند راه رفتن نمی توانی هشیار بمانی، آنگاه عشقبازی را به یك مراقبهی هشیارانه تبدیل كردن بسیار دشوار خواهد بود.
پس با چیزهای ساده شروع كن، فعالیت های ساده. وقتی غذا می خوری امتحان كن. وقتی راه می روی امتحان كن. وقتی حرف می زنی یا گوش می دهی، امتحان كن. از هرسو این را آزمایش كن. بگذار پیوسته در درونت همچون چكشی بكوبد. بگذار تمام بدن و ذهنت بداند كه تلاش می كنی تا هشیار بمانی.
تنها آن وقت است كه یك روز، در عشق آن مشاهده گری رخ خواهد داد.
و وقتی این رخ بدهد، شعف برایت اتفاق افتاده است ، نخستین لمحه از الوهیت بر تو نازل گشته است.
از آن لحظه به بعد، سكس ابداً سكس نخواهد بود. و دیر یا زود سكس ناپدید خواهد شد.
این ناپدید شدنِ خود به خودیِ سكس است كه به تو «براهماچاریا» می بخشد. آنوقت زندگی بدون عمل جنسی خواهی داشت.
راهبان در صومعه های كاتولیك، یا راهبانی كه از سنت جین پیروی می كنند، یا انواع راهبان دیگر فقط در ظاهر زندگی بدون عمل جنسی دارند، زیرا ذهنشان به عشقبازی كردن ادامه می دهد ، بیشتر از ذهن های شما!
برای آنان، سكس به پوسته ی خاكستری رنگ مغز خزیده است، كه بدترین چیزی است كه می تواند روی بدهد، زیرا این یك انحراف است. اگر در مورد سكس فكركنی، یك انحراف است. عشقبازی امری طبیعی است، فكركردن در موردش، پیوسته در ذهن درگیربودن با آن، یك انحراف است. این به اصطلاح راهبان موجودات منحرفی هستند، نه به این سبب كه راهب هستند، بلكه به این سبب كه راه سركوب كردن را انتخاب كرده اند، كه راهی اشتباه است، به هیچ كجا نمی انجامد.
مسیح، ماهاویر یا بودا راه مشاهده گری را دنبال می كنند.
آن وقت براهماچاریا رخ می دهد.
این واژه ی براهماچاریا brahmacharya بسیار زیباست. خود واژه یعنی: روشی كه الوهیت رفتار می كند.
چیزی در مخالفت با سكس نمی گوید، خود واژه ابداً با سكس مخالفت ندارد. خود واژه فقط می گوید كه الوهیت چنین عمل می كند، چنین رفتار می كند و حركت می كند.
زمانی كه آن اشراقِ لحظه ای (satori) را كه با مشاهده كردن عمل جنسی ممكن است بشناسی، تمام زندگیت دگرگون خواهد شد، شروع می كنی به رفتار كردن همچون یك خدا.
ویژگی های رفتار خداگونه چیست؟
نخست این که او وابسته نیست، مطلقاً مستقل است. او عشقش را به تو می بخشد، ولی این یك نیاز نیست. او از روی فراوانی خودش می بخشد ، بسیار دارد. اگر عشقش را دریافت كنی، فقط بار او را سبك كرده ای ، ولی این یك نیاز نیست.
و خدا یك آفریننده است. هرگاه نیروی جنسی متحول شود، زندگی تو نیز خلاق می شود. سكس نیروی خلاقه است. هم اكنون در حیطه ی زیست شناسی حركت می كند: بچه تولید می كند.
وقتی كه سكس وجود نداشته باشد و آن انرژی متحول شده باشد، به دنیای تازه ای از خلاقیت ها حركت می كند. آنگاه ابعاد بسیاری از خلاقیت برایت گشوده می شود.
چنین نیست كه شروع می كنی به نقاشی كردن، یا شعرگفتن یا كاری دیگر ، نه...
این كارها شاید اتفاق بیفتند و شاید نیفتند، ولی هركاری كه بكنی عملی خلاقه خواهد شد، هر عملت هنرمندانه خواهد شد.
حتی یك بودا كه زیر درخت بودی خودش نشسته و هیچ كاری نمی كند، خلاق است. طوری كه نشسته است، خود همان روشی كه نشسته است، انرژی، نیرو و ارتعاشی را در اطرافش خلق می كند.
اخیراً تحقیقات زیادی روی هرم های مصری انجام شده است و به واقعیت های اسرارآمیزی دست پیدا كرده اند. یكی از این واقعیت ها شكل هرم است، خود همان شكل اسرارآمیز است. دانشمندان ناگهان دریافتند كه اگر جسد مرده ای در یك هرم قرار گیرد، بدون هیچ ماده ی شیمیایی محفوظ خواهد ماند. فقط همان شكل هرم به حفاظت آن كمك می كند. آنگاه یك دانشمند آلمانی فكر كرد: اگر شكل می تواند چنین كند كه بدن مرده ای را به طور خودكار محافظت كند ، فقط خود شكل، فشار آن حجم....
بنابراین روی یك تیغ آزمایش كرد. او یك هرم كوچك مقوایی ساخت و با یك تیغ مصرف شده و كُند آزمایش كرد. ظرف چند ساعت آن تیغ باردیگر آماده ی مصرف شد. آن شكل هرم دوباره تیزی را به تیغ بازگرداند.
سپس آن را به نام خودش ثبت كرد. یك تیغ می تواند مادام العمر مورد مصرف قرار بگیرد: كافی است آن را در هرمی بگذاری. هیچ كاری لازم نیست انجام شود. فقط همان شكل بارها و بارها و بارها تیغ را تیز می كند.
اینك دانشمندان می گویند كه هر شكل محیط خاص خودش را می آفریند.
یك بودا در زیر درخت بودی خودش نشسته است: طرزی كه می نشیند، آن حالت، آن حركت، همان پدیده ی وجود بی نفسش میلیون ها ارتعاش در اطراف خلق می كند.
این ارتعاشات به انتشاریافتن ادامه می دهند.
حتی وقتی كه آن بودا از زیر آن درخت ناپدید شود، آن ارتعاش ها ادامه خواهند داشت و ادامه خواهند داشت ، سیارات دیگر و ستارگان دیگر را لمس خواهند كرد. و ارتعاش بودا هركجا را كه لمس كند، خلاقه خواهد بود، به تو هیجان می بخشد، نسیمی تازه به تو می بخشد.
زمانی كه انرژی جنسی دگرگون شود، تمامی زندگیت خلاقه می شود ، مستقل، آزاد و آفریننده. هرعملی كه انجام دهی، با آن خلق می كنی. حتی اگر كاری نكنی، آن بی عملی تو خلاقه می شود. فقط خود وجودت چیزهایی زیادی را می آفریند كه زیباست، كه درست است، كه خیر است.
اینك برگردیم به آن داستان: آن راهب پیرتر كه به راهب جوان تر می گوید: "این خلاف قوانین است و تو نباید آن دختر را لمس می كردی،" این را فقط به سبب قوانین نمی گوید. نكات بسیاری در این مستتر است: او احساس حسادت می كند و اینگونه توجیهش می كند.
و ذهن انسان چنین كار می كند ، نمی توانی مستقیماً بگویی كه حسودیت می شود.
یك دختر، دختری زیبا در ساحل رودخانه ایستاده بود. خورشید در حال غروب كردن بود و دختر هراسان بود. آنوقت این راهب پیر آمد كه به سوی معبدش می رفت. او به دختر نگاه كرد، زیرا برای یك راهب بسیار مشكل است كه دختری را نبیند و به او نگاه نكند. این كار برای یك راهب بسیار دشوار است. او نسبت به زنان وسواس بسیار دارد! او سخت می جنگد. او پیوسته آگاه است كه آن دشمن در آن زن وجود دارد!
می توانی یك دوست را نبینی، ولی یك دشمن را نمی توانی نبینی ، باید او را ببینی.
اگر از خیابانی گذر كنی و دشمنت آنجا باشد، غیرممكن است كه او را نبینی. می توانی از كنار دوستان رد شوی و حتی متوجه نشوی كه آنجا هستند. ولی دشمنان؟ نه، زیرا با دشمن، ترس وجود دارد.
و یك دختر زیبا، تنها ایستاده، كسی در اطراف نیست! دختر می خواست كه كسی به او كمك كند ، رودخانه ناشناس بود و دختر می ترسید كه از آن عبور كند.
آن پیرمرد می بایست كوشیده باشد تا چشمانش را ببندد، می بایست كوشیده باشد تا قلبش را ببندد، باید كوشیده باشد تا مركز جنسی خودش را ببندد ، زیرا این تنها راه محافظت در برابر دشمن است.
می باید عجله كرده باشد، می باید از نگاه كردن به پشت سرش پرهیز كرده باشد.
ولی وقتی كه پرهیز می كنی، نگاه می كنی‘ وقتی كه سعی می كنی نگاه نكنی، نگاه می كنی!
تمام ذهنش پر از آن دختر شده بود. تمام وجودش در اطراف آن دختر گردش می كرد.
او از رودخانه می گذشت، ولی اینك از رودخانه آگاه نبود ، نمی توانست باشد.
او به سمت معبد می رفت، ولی اینك علاقه ای به معبد نداشت، تمام علاقه اش به پشت سر بود. سپس ناگهان به یاد آورد كه آن راهب جوان دارد می آید ، آنان در یك سفر با هم گدایی می كردند.
به پشت سر نگاه كرد، و نه تنها راهب جوان را دید، بلكه او را دید كه آن دختر جوان را روی شانه هایش حمل می كند. این باید یك حسادت عمیق را در ذهن پیرمرد ایجاد كرده باشد.
این كاری بود كه خودش مایل بود انجام دهد ، ولی به سبب قوانین نمی توانست چنین كند.
ولی او باید انتقام خودش را می گرفت!
سپس مدت ها در سكوت راه رفتند و در جلوی دروازه ی معبد پیرمرد ناگهان گفت: " این خوب نبود ، خلاف قوانین بود."
آن سکوت یك سكوت كاذب بود. در تمام طول این مدت آن پیرمرد می اندیشید كه چگونه انتقام بگیرد، چگونه این جوان را محكوم كند. او پیوسته در این وسواس فكری بود، وگرنه چنین سخنی اینگونه ناگهانی رخ نمی دهد.
ذهن یك پیوستار است. در طول این چند كیلومتر او پیوسته در این فكر بود كه چه كند، و او فقط حالا سخن می گوید.
این واكنشی ناگهانی نبود. در درونش یك جریان وجود داشت، جریانی ادامه دار.
و حالا می گوید: "این كار مناسبی نبود، خلاف قوانین ما بود و من باید به رییس معبد گزارش بدهم...
و یك قانون اساسی كه هیچ راهبی حق ندارد زنی را لمس كند نقض شده است و تو نه تنها او را لمس كرده ای، او را روی شانه هایت حمل كرده ای."
آن راهب جوان باید شگفت زده شده بود! چقدر ناگهانی! زیرا اینك دختری وجود نداشت، رودخانه ای نبود، كسی او را حمل نمی كرد. تمام این واقعه در گذشته رخ داده بود. آنان كیلومترها كاملاً ساكت بودند.
و راهب جوان گفت: "من آن دختر را در ساحل رودخانه رها كرده ام، ولی تو هنوز او را حمل می كنی."
این بصیرتی عمیق است. می توانی چیزهایی را حمل كنی كه حمل نمی كنی‘ می توانی از چیزهایی گرانبار باشی كه وجود ندارند، می توانی زیر چیزهایی خرد بشوی كه وجود ندارند.
راهب پیر راه سركوب را می پیماید. و راهب جوان فقط نمادی است برای تلاش به سوی تحول ، زیرا تحول، زن و مرد یا دیگری را می پذیرد، زیرا تحول باید از طریق دیگری روی بدهد، آن دیگری در آن مشاركت دارد.
راه سركوب دیگری را رد می كند، با دیگری مخالف است. دیگری باید نابود شود.
این داستانی زیباست. راه راهب جوان درست است. راه راهب پیر را انتخاب نكن!
زندگی را همانگونه كه هست بپذیر و سعی كن هشیار باشی.
این راهب جوان می بایست در مدتی كه آن دختر را حمل می كرده هشیار باقی بوده باشد. و اگر تو هشیار باشی، دختر چه می تواند بكند؟
داستان كوچكی هست:
راهبی بودا را ترك می كند. برای انتشار پیام بودا راهی سفر است.
بنابراین از بودا می پرسد: " با زنان چه كنم؟ " زیرا برای راهبان این همیشه یك مشكل است!
بودا می گوید: "به آنان نگاه نكن." خوب این آسان ترین راه است: فقط خودت را ببند.
"به آنان نگاه نكن،" یعنی كه فقط خودت را ببند، فراموش كن كه وجود دارند.
باعث تاسف است، مشكل این قدرها آسان نیست.
اگر این همه آسان بود، تمام آنان كه می دانند چگونه خودشان را ببندند، دگرگون شده بودند.
یكی از مریدان بودا، آناندا، كه می داند مشكل به این آسانی ها نیست.... برای بودا شاید بسیار آسان باشد.
این یك مسئله است: تو با یك مشكلی نزد من می آیی‘ شاید برای من آسان باشد، ولی این كمكی به تو نخواهد كرد.
آناندا می داند كه بودا همین جوری گفته است: "به آنان نگاه نكن."
این برای بودا خیلی راحت است!
آناندا می گوید: " ولی این خیلی آسان نیست، اگر موقعیتی پیش آمد، ما به كجا باید نگاه كنیم، اگر نتوانیم از نگاه كردن پرهیز كنیم، آنوقت چه باید بكنیم؟"
پس بودا می گوید: "لمس نكنید."
یك نگاه، یك لمس نیز هست ، توسط چشم ها. با چشم ها به او می رسی و لمسش می كنی.
برای همین است كه اگر به زنی بیش از سه ثانیه خیره شوی، احساس ناراحتی خواهد كرد.
سه ثانیه حداكثر است ، تا این مقدار مجاز است. برای این مجاز است كه ما در زندگی مجبوریم به یكدیگر نگاه كنیم.
ولی بیش از سه ثانیه، آن زن ناراحت می شود، زیرا تو او را لمس می كنی.
اینك از چشمانت به جای دست ها استفاده می كنی.پس بودا می گوید: "لمس نكنید."
ولی آناندا اصرار می ورزد.
و آناندا برای بشریت كاری بزرگ انجام داده است، زیرا همیشه اصرار می كرده است!
می گوید: "و گاهی موقعیت هایی پیش می آید كه مجبور هستیم لمس كنیم، آنوقت چه می گویید؟"
اگر زنی بیمار است و یا در خیابان افتاده است و كس دیگری نیست كه به او كمك كند و ما مجبور باشیم او را لمس كنیم، اگر اینگونه موقعیتی پیش آمد چه؟
بودا می خندد و می گوید: "آنوقت هشیار باشید!"
آخرین چیزی كه بودا می گوید، اولین چیز است. بستن چشم ها كمك نمی كند، لمس نكردن كمك نمی كند ، زیرا می توانی در تخیلات لمس كنی، در خیالاتت ببینی. به یك زن واقعی نیازی نیست. فقط چشم ها را ببند... و می توانی دنیایی تخیلی از زنان و مردان را ببینی. و می توانی لمس كنی و می توانی ببینی.
در نهایت فقط یك چیز می تواند كمك كند: هشیار باش.
این راهب پیر شاید تمام این داستان و آن سه پاسخ بودا را نشنیده باشد. او با آن دو پاسخ اول مانده است. راهب جوان است كه نكته را گرفته: هشیار باش!
او می باید به دختر نزدیك شده باشد... میلی برانگیخته شده.... از اینكه میلی برانگیخته شده هشیار باش. مشكل دختر نیست، زیرا یك دختر چگونه می تواند مشكل تو باشد؟ او مشكل خودش است نه مشكل تو.
آن میل در تو برانگیخته شده، مشكل این است.
مسئله ابداً آن دختر نیست. هر دختر، هر زن می تواند همین كار را بكند. او فقط یك نقطه ی ارجاع است. با دیدن دختر، آن میل در تو برانگیخته شده.
هشیار بودن، یعنی كه از این میل هشیار باش: كه "این میل به سراغ من آمده است."
حالا، انسانی كه راه سركوب را برگزیده باشد، این میل را سركوب خواهد كرد، چشمانش را می بندد و فرار می كند. این روش گریختن است. ولی به كجا می توانی بگریزی؟ زیرا از خودت فرار می كنی. می توانی از آن زن فرار كنی، ولی نمی توانی از آن میلی كه در تو برخاسته فرار كنی. هركجا بروی، آن میل وجود خواهد داشت. از آن میلی كه برانگیخته شده هشیار باش.
درواقع، با آن زن هیچ كاری نكن. اگر می گوید: " به من كمك كن، " كمكش كن. اگرمی گوید: "من می ترسم و نمی توانم از رودخانه رد شوم، مرا روی شانه هایت حمل كن " حملش كن!
او به تو فرصتی طلایی می دهد تا هشیار باشی. فقط هشیار باش. و از او سپاسگزار باش.
فقط هشیار بمان و احساس كن كه در درونت چه می گذرد. چه میلی برخاسته است؟
تو مشغول حمل كردن آن دختر هستی ، در درون تو چه می گذرد؟
اگر هشیار باشی، آنوقت زنی وجود نخواهد داشت ، فقط وزنه ای روی شانه هایت وجود دارد، فقط همین.
اگر هشیار نباشی، آنوقت آن زن وجود خواهد داشت. اگر هشیار باشی، آنوقت فقط استخوان هایی هستند، وزنی كه بر تو فشار می آورد.
اگر هشیار نباشی، آنوقت آن زن می تواند انواع امیال، تخیلات، مایا و توهمات را در تو ایجاد كند.
با حمل كردن یك دختر روی شانه هایت، هر دو چیز ممكن است. اگر برای یك لحظه هشیاری را از دست بدهی، ناگهان این مایا است كه روی شانه هایت نشسته است.
اگر هشیار باشی، فقط قدری وزن است، همین ، یك وزنه را حمل می كنی.
آن مرد جوان كه از رودخانه می گذشت، از میان یك آزمایش عظیم گذر می كرد. او از آن موقعیتی كه زندگی پیش آورده بود پرهیز نمی كرد، از زندگی دوری نمی كرد، با ذهنی تماماً هشیار از آن عبور كرد.
شاید بارها نكته را از دست داده بود. شاید بارها از یاد برده بود. آنوقت تمام توهم و مایا وجود داشتند. و شاید بارها دوباره هشیاری اش را به دست آورده بود ، و ناگهان به جایی رسیده بود كه نور و تاریكی ازبین رفته بودند. ولی عبور كردن از این هشیاری می باید تجربه ای بسیار زیبا بوده باشد.
آنوقت دختر را كنار ساحل رودخانه رها كرد و شروع كرد به راه رفتن به سوی معبد؛ هنوز هم هشیار... زیرا مسئله این نیست كه آیا هنوز هم آن دختر وجود دارد یا نه: خاطره اش می تواند به دنبال بیاید.
شاید او از لمس كردن آن زن در حال عبور از رودخانه لذت نبرده باشد، ولی می تواند حالا در یادش از آن لذت ببرد. او می باید هشیار باقی مانده باشد. او ساكت بود ، سكوتش واقعی بود.
برای همین است كه گفت: من آن دختر را در ساحل رودخانه جا گذاشتم و رها كردم و ابداً او را حمل نمی كنم. این تویی كه هنوز او را حمل می كنی. در ذهن آن پیرمرد راهب چیزها هنوز ادامه دارند. و او هیچ كاری نكرده است، حتی آن دختر را لمس نیز نكرده است.
بنابراین عمل مسئله نیست. مسئله ذهن است و چگونگی عملكرد ذهن.
هشیار باشید و رفته رفته انرژی ها دگرگون می شوند.
كهنه می میرد و تازه متولد می شود.
برگردان محسن خاتمی
با اندکی ویرایش
مطلبی دیگر از این انتشارات
آيا «زندگی پس از مرگ» وجود دارد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا برای رشد معنوی باید «گیاهخوار» شوم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست...