درسی که از یک دزد آموختم!

درویشی بود كه همیشه می‌گفت: من از هركس كه تاكنون ملاقات كرده ام چيزي ياد گرفته ام.

كسي از او پرسيد: چطور ممكن است؟ مثلاً از يك دزد چه چیزی مي تواني ياد بگيري؟

گفت: از قضاي روزگار، زماني به مدت يك ماه درخانه ي يك دزد ميهمان بودم. او هرشب خانه را ترك مي كرد و به دزدي مي رفت و ساعت سه يا چهار صبح بازمي گشت. از او مي‌پرسيدم: خب، آيا اتفاقي افتاد؟

و او پاسخ مي داد: امشب خبري نشد، شايد فردا.

او تمامِ ماه را نتوانست دزدي كند. گاهي نگهباني بر درِخانه ها بود و گاهي مردمِ خانه بيدار مي شدند، گاهي نمي توانست قفل را بشكند، گاهي واردِ خانه اي مي شد و نمي‌توانست چيزي بدزدد و هرشب خسته به خانه برمي گشت و من از او مي پرسيدم: خبري شد؟ و او مي گفت: امشب نه، شايد فردا.

اين چيزي است كه من از او آموختم: «اگر امروز خبري نشد، نگران نباش؛ شايد فردا روي بدهد!»

اگر يك دزد كه براي كاري ناپاك مي رود چنين اميدوار باشد...
بنابراين آن درویش گفت: در آن روزگاري كه در جست وجوي حقیقت بودم، مي خواستم آن را بدزدم. من ديوارها را احساس مي كردم و بردرها مي كوفتم، ولي راهي نمي يافتم. خسته بودم و نااميد و فكر مي كردم «بي فايده است، دست بردار.» ولي آن دزد مرا نجات داد، فقط با گفتنِ اين‌كه: «امشب خبري نشد، شايد فردا.» و من از اين يك شعار ساخته‌ام: «اگر نه امشب، شايد فردا.»

و سپس روزي اتفاق افتاد...
آن دزد چيزي دزديد و من حقیقت را يافتم!

اوشو
برگردان: محسن خاتمی