آهو
ضربههای کوتاه و بلند روی دار قالی...
نقش زدن تار و پود قالیچه در سکوت مطلق اتاقی که سهمی از قالیها نداشت
پیچیدن چادر در دست و پا و نگرانی از موهای فرفری سیاهی که راهی می جستند برای پدیدار شدن روی پیشانی بلندش...
امان از این نگهبانها و تیر نگاهش آن که از پنجره دوجداره زندان هم عبور می کرد می آمد و مستقیم بر بدن می نشست و قطره های گلگون عرق می شد بر گونه ها و شیار ستون فقرات...
بدون توجه به بچه های زنان همراه که صدایشان در اتاق خالی و ضربه ها گم می شد به دنیای دیگری می رفت.
خارج از این دیوارها تشکیلات
به مدرسه راهنمایی بهار...
بیشتر تمرکز می کرد می توانست شلیک
قهقهه های دختران نوجوان و نورسته را بشنود او همیشه آرام و محبوب معلم ها بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبهایش نقش بست...
ناگهان صدای خنده ها با هلهله زنان درآمیخت زنانی که لبخند زنان بالای سرش ایستاده بودند و گاهی با بخشندگی دست در سبد پیش رویشان می کردند نقل و شکلات روی سرش میریختند .
لباس سفیدی به تن داشت و توری روی سر
همراه با آرایش غلیظ ای که خودش را از او گرفته بود همه ایستاده و او نشسته بودند و سمت چپش مردی ...داماد...
عروس ۱۵ ساله را چه به داماد؟...
گیج و منگ اطراف را نگاه میکرد سر تکان میداد تا بیدار شود از این کابوس اما دست سرنوشت او را از پشت نیمکت های چوبی به پای سفره عقد کشانده بود شاید هم دست پدر و مادرش شاید دست پروین خانم که هر بار در گوش مادرش میخواند" دیر میشود ها "
شاید دست فقر و
شاید هم دست دولت ها
ضربه ها را محکم تر وارد میکرد
ضربان قلبش دوباره بالا رفت همچنان صداها در گوشش میپیچید
فحشها
تحقیرها
توهینها
دعواهای هرشب
درخواست ها
نیازها
و بعد از راضی نشدن صدای سیلی ها...
چشم هایش سیاهی رفت روی زمین افتاد زن ها جیغ کشیدند دار قالی را رها کردند و وکیل بند را صدا زدند.
کشان کشان به سلولش برده شد روی تختش مثل همیشه پر از کتاب بود با یک ضربه همه کتاب ها روی زمین ریخته شد و روی تخت آرام گرفت...
با صدای بلندگو چشم های میشی کشیده اش به آرامی باز شد به راستی آهوی بود در چنگال قانون...
دستای ظریفش را زیر تخت برد و چادر مشکی اش را درآورد دوست نداشت زمان ملاقات با آن چادرهای همشکل ظاهر شود. هیچ وقت شبیه بقیه نبود...
خودش را در آینه برانداز کرد و به سمت سالن ملاقات پیش رفت پدرش را از دور تشخیص داد شقیقه هایش بیشتر سفید شده بودند چروک دست هایش و کناره لب هایش هم بیشتر هر بار تشخیص او سختتر میشد.
روبه روی او نشست دست هایش را در دست گرفت.
" خوشحالم که میبینمت"
پوزخندی به گوشه لب های ظریفش کشیده شد
"اتفاقی افتاده که اومدی فکر کردم فراموش شدم"
پدر در آن تیله های زیبا که غیر ارادی در کاسه چشم جابجا می شد نگاه کرد و گفت "خبر دارم"
دست هایش را محکم تر گرفت
"قرار نیست قصاص بشی دیروز مادرش فوت کرد توی حموم همسایه ها می گفتند پاش سرخورده و فاتحه
شوهرت دیگه ولی دم
نداره قاضی هم رای داده چون زیر ۱۸ سال بودی فقط کافیه دوره محکومیت تمام بشه و بعد آزادی
لبخند تلخ روی لبهای نقش بست آزادی بعد از پنج سال چه طعمی داشت با جوانی تباه شده و حکمی که تاابد بر روی پیشانی اش نقش می بست
"راستی هیچ وقت نفهمیدم چرا کشتیش؟"
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایستگاه های فراموش شده
مطلبی دیگر از این انتشارات
گفتارهای پراکنده (5)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای که از میان مشتش بیرون کشیدم