این پایان داستان من نیست

میگذارد و میگذرد
میگذارد و میگذرد

خب سلام
از وقتی که از کار بیکار شدم؛ یعنی از وقتی که از شغلم اومدم بیرون سعی کردم روی خودم کنترل داشته باشم و بیشتر روی خودم و مهارتام کار کنم. چند ماهی هست که بیکارم، درآمد ندارم و هر شب یه هیروشیما توی مغزم با خاک یکسان میشه.بیکار بودن به توان بی پولی خیللللی سخته. و مجبوری با هر هزارتومنی که دستت میاد برنامه ریزی کنی که واسه چی خرجش کنی تا کمتر نیاز به پول پیدا کنی. این روزا سخت میگذرن و گاهی دوست ندارم که اصلا شب جای خودشو به صبح بده و دوباره این سیکل ادامه پیدا کنه؛ خیلی روزا به زمین و زمان فحش میدم که این چه وضعشه!!

اما خیلی از این شب که با دلِ خون میخوابم وقتی که صبح چشامو وا میکنم احساس بهتری دارم با اینکه بیکارم، پولی ندارم و هر مدلی از استرس،ترس و فشار عصبی رو توی زندگی شخصیم تجربه کردم. اما احساس بهتری دارم که زنده م هنوز. امروز توی سن بیست و یکسالگی در حالی که آه در بساط ندارم و ته ته ته جیبم کلا دو تا پونصد تومنیه(الان رفتم کیف پولمو نگاه کردم) اما هنوز احساس میکنم که داستان من قرار نیست این پایانش باشه. میدونم قراره سخت تر بشه، این داستان قراره جنایی تر بشه، قراره بازم...اما این پایان داستان من نیست.


به قول فرشاد: اهمیتی نداره بردن یا باختن ببال به همه یِ جنگ های کردت

از وقتی که سرکار بود یه ایده توی ذهنم بود که دوست داشتم روش کار کنم و حاضر بودم واسش هر کاری که در توانم باشه انجام بدم. امروز بعد از گذشت چند ماه و کمک گرفتن از چند تا دوست نازنین (به وقتش ازشون مینویسم) داره رشد میکنه. لااقل من دارم رشدشو میبینم با اینکه توی این کار تجربه م در حد نخوده
خیلی این بخش بی ربط بود اما نیاز بود که بنویسمش تا بعدا که ایشالا نتیجه داد بیام و کامل توضیح بدم که داستان چیه.
#دلی
سیزده مهرماه هزاروجدید