حالا مُرده

از خود قبلیش داشت میگفت ؛

از خود قبلیش که درونش مرده بود. از خود قبلیش که عین یک تماشاگر ذره ذره له شدن روحش ،توی کشمکش زندگیش و ترس و واحمه رو میدید و کاری نمی کرد ؛ از روبه رو شدن با خود واقعیش ترس داشت ؛ با اون طرف ضعیف ازخودش که تمام سختی ها ترس ها و ناراحتی ها رو با اغوش باز پذیرفته بود. فکر می کرد با دور زدن اون ها و تمرکز روی هدف ها و موفقیت هایی که، مثل یک خلاء موقت اون حس ترس رو میپوشوندند و باعث میشدند برای لحظه ای هم که شده از فرار کردن از خود واقعیش فاصله بگیره .

فکر می کرد اون هدف ها درنهایت اونو تبدیل به ادمی میکنه که می خواد و از طرف تماشاگرش دور ،ادمی باشه که نقطه مقابل اون فرد باشه .

اون ارزو ها ، بچگیش و احساساتش رو قربانی اینده بهتری کرد

.مجبور کرد بگذاره بقیه اجبار به پیرویش کنن ، اما در نهایت اون میدونست کاری که خودش شروعش کرده در نهایت تحت کنترل خودش قرار میگیره " اون چندباراز خودش نگذشته بود که حالا بخواد به خاطر چند تا ترس نسبی کم بیاره و بیخیال شه." اون بالاخره از تاریکی به عمق روشنایی رسیده .

پی نوشت: سلاممم پریچهره ها

من دوباره برگشتم خب این ایده حدودا ساعت 5:30 صبح به ذهنم رسید چون باید برای کلی کار اماده میشدم و با خودم فکر کردم خب اصلا چرا انقدر به خودم سختی بدم و بعد این ایده تو ذهنم سرازیر شد که اگه تلاشم رو ادامه بدم با همه سختیای احتمالی و اون "توانستن " رو محقق کنم چی میشه و اگه من واقعی بتونه یه روزی تو قوی ترین حالت خودش به ارزو هایش برسه پس تصمیم گرفتم به متن برسونم تفکراتم رو که هیچ وقت فراموش نکنم که اگه تمام تلاشم رو ...... نه بیشتر از حد توانم رو... اون بیرون اومدن از منطقه ترس از شکست رو هیچ وقت محقق نکنم نمی تونم سرنوشتی که شروعش کردم و انتخابش کردم رو به اون پایانی که می خوام برسونم .

ممنون از وقتی که گذاشتید