داستانِ چهل و پنج ثانیه ای!

یه اسکناس ده هزار تومنی از زن گرفت و بدشم دستاشو آورد بالا و گفت ایشالا درست میشه! زن دیگری به فاصله زمانی کوتاهی نزدکیش شد و بدون اینکه حرفی بزنه یه پنج هزار تومنی گذاشت روی زمین و رفت.
مَردی جوون و لاغراندام، با یه عینک، یه کلاه سبز که نمادی از سِیِد بودن هستش و یه عبای قهوه ای رنگ بر دوشش؛ یه کتاب دعا و یه پارچه ی مربعی شکل هم جلوی پاش که رووش چند اسکناس پخش و پلا شده بود. سَرِ چهاراه درست زیر چراغ راهنمایی روی تیکه ای مقوا نشسته بود. الحق و الانصاف بهترین جایی بود که میتونست برای کاسِبی انتخاب کنه! چهارراهی شلوغ و پر از رفت و آمد آدم ها. تو چهل و پنج ثانیه ای که منتظر بودم تا چراغ عابر سبز بشه، شاهد بودم که چهل هزار تومنی رو کاسبی کرد! چند متر اون وَرتر مردی که بساط سبزی خوردن برای فروش داشت با لبخندی تمسخرآمیز به مَردِ دعاخون گفت: خداییش خوب کاسبی ای داری، نه گیر و دار شهرداری، نه سرمایه و جنسی برای فروش، همین نشستی و یه دعا میکنی و خلاص! مَردِ دعا خون در جواب یه نیشخندی زد و یه زبونی ریزی هم بیرون داد و یجورایی با زبونِ بی زبونی حرفای سبزی فروش رو تاکید کرد! دو سه نفر دیگه هم که شاهد این ماجرایِ کوتاه بودن با نیشخند و سَر تکون دادن حرف مرد سبزی فروش رو تایید کردن؛ حتی یکی از شاهدان صحنه پا رو فراتر گذاشت و از مرد دعا خون پرسید: خداییش سِیِدی؟ مرد دعاخون هم اول دور و اطرافش رو با چشماش پایید و گفت بتو ربطی نداره!
کاری به سِیِد بودن و نبودنش ندارم! ولی اینکه بشینی و دعا بخونی و مردم هم که معمولا بیشترشون خانم هستن بیان پولی بِدن که دقیقا نمیشه فهمید بابت چی هست، برام جالبه واقعا!!! داستانِ چهل و پنج ثانیه ای که چهاراهِ شلوغ شهر برایم به نمایش گذاشته بود به پایان رسید و راهم رو ادامه دادم. تو راه همچنان به سِیِد یا سِیِدنمای داستان و دستای بلند شده به سمت آسمانش فکر میکردم! به این فکر کردم که چقدر این داستان آشناست! شاید جای دیگری هم این داستان رو دیدم یا شنیدم! نمیدونم! شاید!!!