مینویسم تا شاید بتوانم لحظه ای فکر نکنم
مرگ *هجوهگوییهای من*
یه روزایی بالاها سیر میکنم، یه روزای پایینِ پایین
مگه ممکنه انقدر تغییر خلق و خو؟
ولی راستش خوب که فکر میکنم میبینم همهی زندگیم اینطوری بودم
الان شاید سیکلش کوتاهتر شده باشه ولی تا جایی که یادمه زمان مدرسه هم یه ماههایی بهترین دانشآموز بودم و یه روزایی اصلاً نمیتونستم تمرکز کنم
اما شاید اون ماههای خوب باعث میشد جبران روزای بد بشه
تا اینکه دیگه چیزی نتونست روزای بد رو جبران کنه
روزایی که مودم پایینه از خودم میترسم، روزایی که مودم بالاتره حتی بیشتر
این فاز زندگیم هم میگذره و به احتمال زیاد زنده میمونم
ولی تا کی؟
وقتی مامان مرد فکر میکردم منم یه روز از سرطان میمیرم ولی راستش الان معتقدم یه روزی خودکشی میکنم
الان نه
ولی یه روزی که پایینتر از همهی پایینام هستم
احتمالاً اون روز دیگه نتونم خودم رو گول بزنم
احساس میکنم هر روز که از خواب پا میشم دارم با مرگ میجنگم
یه چیزی درونم هنوز میخواد زندگی کنه
تجربه کنه
بخنده
گریه کنه
قدم بزنه
ولی مرگ جلوم رو گرفته، نمیذاره یه قدم به جلو بردارم
تمام توانم رو گذاشتم و تمام توانم فقط تونسته منو ثابت نگهداره
شاید یه روز دوباره بتونم به جلو قدم بردارم
همین که یکم امیدوارم خودش خوبه
مگه نه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
اتاق خیال
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماه و خورشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
گفتارهای پراکنده (5)