نامه ای که از میان مشتش بیرون کشیدم

سرم را به شیشه سرد و مه گرفته‌ی اتوبوس تکیه میدهم.
روی آخرین صندلی نشسته ام.
همان که ارتفاعش از بقیه بیشتر است...
قطرات باران به آرامی روی شیشه می لغزند
به یاد می آورم چقدر دلم برای تر شدن گونه هایم از اشک تنگ شده است...
هندزفری را داخل گوشم میگذارم و گوشی ام را از داخل کوله ای که کنارم گذاشته ام بیرون می آورم و آهنگ ها را رندم پلی میکنم.
خیلی وقت است آهنگ ها فرقی برایم ندارند
نمیدانم می دانید وقتی یک آهنگ را کامل از بر اید اما با خواننده همراهی نمیکنید ، یعنی چقدر خسته اید یا نه...
اما من همان‌قدر خسته ام!
ساعت حوالی پنج و نیم است و امان از طولانی بودن شب های پاییز...
تا چشم بهم میزنم روز جایش را به شب می‌دهد.
اما شب ها را از شدت طولانی بودن تا صبح هزار بار زندگی میکنم...
اتوبوس تقریبا خالی است.
جز من و مردی که در ردیف جلو نشسته است ، کسی نیست.
موهای کم پشت و جوگندمی دارد
کت گرمی روی پیرهن سفید رنگش پوشیده است.
کیف سامسونت و کفش ورنی اش باعث میشود فکر کنم کارمند است.
چهره اش را نمی دیدم اما میدانم او هم آنقدر خسته است که صاف به صندلی تکیه نداده است.
راننده کنار ایستگاه اتوبوس نگه می‌دارد.
خانم مسنی به همراه دختر کوچکی که ظرف آش در دست دارد سوار می شوند.
با پیچیدن بوی سیر داغ و نعنا داغ داخل اتوبوس دلم ضعف می رود.
گرمای آش را که از ظرف یک بار مصرف در دست دختر عبور میکند و نک انگشتانش را می‌سوزاند و باعث میشود کاسه را از بالا ترین قسمتش بگیرد ، حس میکنم.
شاید پنج شش سال بیشتر نداشته باشد
روی اولین ردیف نزدیکِ در ، کنار آن خانم مسن که از روی لحن صدا زدنش که او را « خانوم جون » صدا میکند حدس میزنم مادر بزرگش باشد ، می نشیند.
مادربزرگ به سمت دخترک بر میگردد و به نحوی به پنجره تکیه می‌دهد.
موهای سفیدش را میبینم که از زیر روسری کرم رنگش بیرون زده است.
عینک مستطیلی با دسته های نازکش را به سمت بالای سرش هدایت می‌کند.
خطوط روی صورتش او را مهربان نشان میدهد.
به آرامی کاسه را از دست دخترک میگیرد و روی پاهایش می گذارد.
قاشق را پر میکند و بالا می آورد و پس از فوت کردن آن را داخل دهان دخترک میگذارد
چهره دختر را نمی‌بینم اما مطمعنم از این کار لذت می برد.
چقدر دلم تنگ شده است برای همین ذوق کردن های ساده!
اتوبوس از حرکت می ایستد.
سرم را از کنار پنجره بلند و مقنعه ام را مرتب میکنم.
از پنجره آن طرف سعی میکنم بیرون را نگاه کنم.
هنوز به ایستگاه نرسیده‌ایم!
چراغ قرمز ترمز های متوالی و نزدیک نشان دهنده‌ی ترافیک است...
کسی از بیرون به در نزدیک راننده ضربه میزند.
جز یک سایه محو تصویری از او ندارم.
راننده در را باز میکند و پسر و دختر جوانی از پله ها بالا می آیند.
پسر بلیز ساده ای به تن دارد که از شدت خیس بودن به بدنش چسبیده است و از موهایش آب می چکد.
و دختر در حالی که میخندد کاپشن چرم مشکی رنگی را که به عنوان چتر روی سرش گرفته بود پایین می آورد و روی شانه های پسر می اندازد.
پسر بی شک با آن حرکت دلبرانه ای که برای خیس نشدن دلبرش به کار برده بود تا الان سرما خورده بود ، اما می ارزید به دیدن لبخند معشوقه اش.
هر دو با خنده های آرام و در حالی که باهم حرف میزنند روی صندلی می نشینند.
نگاه هایشان خسته و چهره‌‌ هایشان سرما زده است اما عاشقانه زندگی کردن و دیوانگی را خوب بلد اند...
سرد بودن نک انگشتانشان اهمیتی نداشت وقتی دلشان به یکدیگر گرم بود.
ترافیک روان تر میشود و اتوبوس به حرکت در می آید.
راننده را از داخل آینه بزرگ بالای سرش میبینم که هر چند دقیقه یکبار ساعتش را نگاه میکند.
گویا آرزو میکند زودتر به مقصد برسد.
در ایستگاه بعد زنی با سر و روی آشفته سوار می‌شود.
موهایش رنگ شده و از فرم چشم ها و انگشتانش میشود تشخیص داد حداقل چهل سال را دارد.
لباس هایش ساده است و جز یک کیف چیزی به همراه ندارد.
کلاه کاپشنش را از روی سرش بر میدارد.
چشمانش سبز رنگ اند اما سفیدیشان به سرخی میزند.
پلک هایش پف کرده است.
قدم هایش را آرام و نا منظم برمیدارد.
حس میکنم سردرد یا سرگیجه دارد.
خودش را به آخرین صندلی می رساند.
درست مجاور من ، سمت آن یکی پنجره می نشیند.
دست خودم نیست اما نگران نگاهش میکنم.
بطری آب را از داخل کیفش بیرون می آورد و با گذاشتن قرص سفید رنگی داخل دهانش آن را سر میکشد.
شاید مسکن بوده باشد ، شاید قرص ضد افسردگی... شاید هم یک قرص خاتمه دهنده!
کسی چه می فهمید اگر این زن از زندگی اش سیر شده بود؟!
سرش را به پشتی صندلی تکیه داده است و تلاشی برای پاک کردن اشک هایش نمیکند
روی انگشت حلقه دست چپش ، درست به اندازه یک حلقه از آفتاب سوختگی سالم مانده بود.
ممکن بود جدا...؟!
به خودم اجازه قضاوت کردن نمیدهم...
یعنی زمان به من این فرصت را نمی‌دهد
اتوبوس کنار ایستگاه مورد نظر می ایستد.
کوله ام را بر میدارم و قبل از پیدا شدن ، بسته دستمال کاغذی کوچکی را که برای داخل کیفم خریده بودم روی صندلی کنار زن می گذارم و منتظر دیدن عکس العملش نمی‌شوم.
از کنار مادربزرگ و نوه اش و از مقابل آن زوج خوش بخت رد میشوم و به همراه آن مرد به ظاهر کارمند از اتوبوس پیاده میشوم.
تمام آن مسافر ها یک داستان دارند.
کسی چه می داند قبل از سوار شدن چه به سرشان آمده و بعد از پیاده شدن تقدیر چه چیزی را برایشان رقم خواهد زد؟!
کسی چه می داند مقصدشان کجاست؟!
یک خانه با شومینه ای گرم که چند نفر به استقبالشان نشسته اند یا یک اتاق سرد و تاریک که قرار است شاهد اشک هایشان باشد؟!
شاید هم می‌خواستند تمام شب را در خیابان پرسه بزنند!
گوشی را از داخل کیفم بیرون می آورم و آهنگ را قطع میکنم
هندزفری را داخل جیبم میگذارم و کاش آن کار را نمی‌کردم
صدای جیغ کشیده شدن چرخ ها روی آسفالت را می شونم
صدای بوق ماشین ها و سپس یک صدای مهیب...
یک صدای ترسناک...
و من هرگز به پشت سر نگاه نمیکنم...
مهم نیست شما چه میگویید
من نمیخواهم تصور آن که آنها به خانه رسیده اند را از بین ببرم.
حتی اگر دویدن تمام مردم به جهت مخالف من
خلاف این حرف را ثابت کند...!


به قلم:کتایون آتاکیشی‌زاده