دوستدار نرمافزار، فلسفه و ادبیات. وب سایت:http://www.alihoseiny.ir
زرتشت نیچه به ما چه میگفت؟ نیچه، بدون ترس
نیچه از آن شخصیّتهایی است که حرف و حدیث پشت سرش زیاد است. انواع و اقسام صفتهای خوب و بد را به او نسبت میدهند و ریشههای خیلی از دستگاههای فلسفیای که بعد از مرگش به وجود آمدند را در آثار او میدانند.
یکی از معروفترین آثار نیچه چنین گفت زرتشت است. کتابی که داستان فرزانگیها و دیوانگیهای زرتشت، پیامبر نیچه، است.
نیچه، فیلسوف شاعر مسلک یا شاعر فلسفهدان، اندیشههایش را به شکل داستانی از سرگذشت پیامبری خیالی نوشته است. کتابی که کمتر از آنچه فکرش را میکنید فلسفی است و بیشتر به الهامات یک فیلسوف شاعر شبیه است تا کتابی فلسفی و دقیق.
نیچه این کتاب را در فواصل زمانی نسبتاً زیاد از هم نگارش کرد. ۳ بخش ابتدایی آن را در سال ۱۸۸۳ میلادی نوشت. قسمت چهارم را در سال ۱۸۸۴ و بخش آخر را در سال ۱۸۸۵.
خیلیها نیچه را پرچمدار یأس و نابودی معرّفی میکنند. خیلی از آدمها هم چون هرگز چیزی از او نخواندهاند، به سرعت این دروغ را میپذیرند.
من هرگز در زندگیام کتابی نخواندهام که به اندازهی چنین گفت زرتشت سرشار از عشق به انسان و زمین باشد.
خب بیایید بدون ترس و پیشداوری نگاهی به کتاب چنین گفت زرتشت بیندازیم. کتابی برای همه کس و هیچ کس.
سفر آغاز میشود
زرتشت وقتی سیساله میشود خلوتگزین میشود و برای ده سال در کوهی خلوت میگزیند.
بعد از ده سال صبحی زرتشت رو به سوی خورشید میکند. او میخواهد از خورشید سرمشق بگیرد و همگام با مردمان فروگراید تا فرزانگیش را به آنها ارزانی بدهد.
این شروع ماجرای زرتشت و ابتدای کتاب است. زرتشت در میانهی سیسالگی مردمان را ترک میکند و در کوه خلوتنشینی میکند. کاری که ما را به یاد پیامبران ادیان ابراهیمی مثل موسی و محمّد میاندازد.
حالا زرتشت رسالتش را برای گسترش فرزانگیاش به مردمان را آغاز میکند. آن هم در چهلسالگی.
عدد چهل عدد به خصوصی است. چهل نماد کامل و پخته شدن است. چهلسالگی نماد پختگی است. اینجا باز هم یک مشابهت دیگر را به ادیان ابراهیمی میبینیم. محمّد هم در کوه خلوت میکرد و در چهلسالگی مبعوث شد.
از طرفی در داستانها یونس هم چهل سال در شکم ماهی گیر افتاده بود. پس از چهل سال، یونس از جزای اشتباهش رهایی مییابد و از خلوت خارج میشود. همانطوری که زرتشت هم در چهلسالگی از خلوت کوچ میکند و دوباره پیش مردم باز میگردد.
امّا اینجا یک تفاوت بسیار بزرگ وجود دارد. هیچ خدایی زرتشت را مبعوث نمیکند یا او را از تنهایی به در نمیآورد. اینجا فقط زرتشت است و مار و عقاب و فرزانگیاش.
اگر نیچه واقعاً قصد داشته که مشابهتی بین ادیان ابراهیمی و پیامبر خودش به وجود بیاورد، شاید تنها برای این بوده که خواننده را بیشتر تحت تأثیر قرار بدهد. به علاوه شباهت زرتشتی که تمامی «الواح کهن» را میخواهد در هم بشکند با پیامبران همان سنّتها، میتواند خواننده را بهتر از آن ادیان دور کند.
جنگل و قدّیس
حالا زرتشت در مسیر رسیدن به مردم از جنگلی که کنار کوه قرار دارد میگذرد. جنگلی که در آن قدّیس پیر زندگی میکند.
قدّیس با دیدن زرتشت به خاطر میآورد که او را ده سال پیش در همین مسیر دیده است. وقتی که میخواسته برای خلوتنشینی به بالای کوه برود.
قدّیس در لحظه متوجّه نیّت زرتشت فرزانه میشود. میفهمد که او میخواهد با پیامش تمامی دروغها، باورها و سنّتهای قدیمی را در هم بشکند. برای همین به او میگوید:
آی زرتشت! آن روز خاکسترت را به کوه بردی و اینک آتشت را به درّها باز میآوری؟ آیا از کیفر آتشافروز بیمی نداری؟
کیفر آتشافروز چیست؟ قدّیس خداباور است. به همین دلیل ممکن است منظورش عذاب خدا باشد. از طرفی ممکن است قدّیس در حال پیشبینی سختیهای راه زرتشت باشد. راهی که در آن باید از بازار پر از نیرنگ بگذرد، استهزاء مردم را تحمّل کند و با دروغگوها و مقلّدهایش روبهرو بشود.
کیفر هرچیزی که باشد زرتشت را نمیترساند. حتّی زرتشت پاسخی به این پیشبینی نمیدهد.
وقتی قدّیس متوجّه میشود که زرتشت به میان مردمان میرود تا «هدایایش»، همان حاصل فرزانگیاش، را به آنها بدهد، به او پند میدهد که:
چیزی به آنان نبخش. رواست که چیزی از آنان بستانی و در بردن بار سنگینشان به آنان کمک کنی… پس اگر ناگزیر از بخشش باشی، جز صدقهای به آنان نده.
امّا زرتشت با هرچیزی که نشانهای از ترحّم داشته باشد مخالف است. پس در جواب قدّیس میگوید:
چنان مسکین نشدهام که به کسی صدقه بدهم.
بازار
زرتشت به بازار شهر میرسد. بازاری که مردم در آن جمع شده اند چون قرار است پهلوانی در آنجا نمایش برگزار کند.
زرتشت در میان جمعیّت میایستد و آنها را موعظه میکند. مردم به موعظهی او میخندد و پهلوان برای آغاز نمایشش میآید.
زرتشت دیگر بار سخنرانی میکند و باز مردم به او میخندد.
حالا زمان نمایش پهلوان میرسد. او میخواهد روی طنابی که بین دو برج و میدان، بالای سر مردم، بسته شده است راه برود.
او از روزنه بیرون میآید و شروع به راه رفتن روی طناب میکند. امّا وقتی به میانهی طناب میرسد، دریچه بار دیگر باز میشود.
این بار «جوانی دلقکوار با لباسهای رنگارنگ» از آن خارج میشود و بر سر پهلوان فریاد میزند و روی طناب شروع به رفتن میکند:
ای چلاق، پیش رو. ای تنبل، پیش رو. ای فریبکار، ای دروغزن، پیش رو. تا پاپوشم تو را غلغلک ندهد. تو را چه کار به میان این برجها؟ نه مگر تو را جایگاه، برج است، آن زندان تو؟ تو راه کسی را که از تو برتر است بند آورده ای.
دلقک همینطور پیش میرود تا به پهلوان میرسد. بانگی دیوآسا میکشد و از روی پهلوان میپرد. پهلوان که پیروزی رقیب را میبیند از روی بند به زمین میافتد.
پهلوان با پیکری که بند از بندش گسسته است کنار زرتشت میافتد. فرد نیمهجان چشم باز میکند و زرتشت را میبیند.
پهلوانی که مرد
پهلوان با دیدن زرتشت به او میگوید:
میدانستم که شیطان سرانجام گامهایم را به بیراهی خواهد کشاند و این هموست که مرا به سوی دوزخ فرا میکشاند، گویا میخواهی که تو از این کار بازش داری؟
حالا زرتشت یکی از معروفترین بخشهای این کتاب را به زبان میآورد:
رفیقا، به شرفم سوگند، آنچه را که تو میگویی وجود ندارد. شیطان و دوزخی در کار نیست. جانت [روانت] شتابانتر از تن خواهد مرد. پس دیگر از چیزی هول و هراس نداشته باشد.
اینجا پهلوان سؤالی را مطرح میکند که خیلی از افراد در مقابل فلسفههای بدون خدا و شیطان مطرح میکنند. آدمهایی که گمان میکنند تمامی وجودشان تنها با وجود خدا و پاداش و جزای او معنی پیدا میکند.
پهلوان میپرسد:
اگر آنچه تو میگویی درست باشد، من با مردن چیزی را از دست نمیدهم. در آن صورت من حیوانی بیش نیستم که با طبلی رقصیده و بهین خوراکها را به او خوراندهاند.
زرتشت امّا با قاطعیّت با او مخالفت میکند:
هرگز چنین نیست که میگویی. تو این خطر را پیشهی خود ساختهای و در این کار نباید بر تو عیب گیرند و اینک باید اندیشهات آن باشد که فناپذیری.
از نظر زرتشت زندگی بیمعنی و هدف است. امّا آدم هدفی برای خودش دارد. هدف او رسیدن به انسان برتر است. چیزی که در بخشهای بعدی بیشتر به آن میپردازیم.
امّا این پهلوان کیست؟ در بین صاحبنظران، مثل بسیاری دیگر از مطالب این کتاب، اختلافات زیادی وجود دارد.
برخی او را همان انسان برتر نیچه میدانند. چیزی که با توجّه به در هم شکستن او درست به نظر نمیرسد.
شاید بهترین سرنخ را نیچه در بخش قبلی، مابین سخنان زرتشت با مردم بازار، به ما داده باشد:
انسان ریسمانی است بسته بین حیوان و انسان برتر. (صفحهی ۳۵)
شاید پهلوان انسانی بود که داشت روی این ریسمان به سمت انسان برتر راه میپیمود. امّا «ابلیسش» در این مسیر پرخطر او را شکست داد.
شاید به همین خاطر خود زرتشت بدن او را میخواهد دفن کند.
مطلب جالبتر شباهت سرنوشت این پهلوان به خود نیچه است. همانطوری که میدانید، نیچه ۱۱ سال پیش از مرگ مجنون شد.
داستان مشهوری وجود دارد که میگویند او در حین قدمزدن کالسکهرانی را میبیند که دارد اسبش را شلّاق میزند. نیچه به سمت اسب میدود و سر او را با گریه در آغوش میگیرد. پس از چند لحظه نیچه نقش بر زمین میشود و از آن پس جنون بر او سایه میافکند.
هرچند که برخی اعتقاد دارند جنون نیچه ساختگی بود، امّا هر اتّفاقی که افتاد، روان نیچه پیش از تنش مرد.
درست مانند پهلوانش که در میانهی راه رسیدن به ابر انسان در هم شکست و بر زمین افتاد.
نگاه نیچه به انسان
نیچه نگاهی خاص به انسان داشت. همانطوری که در بخش قبلی دیدیم، او انسان را ریسمانی بین حیوان و ابر انسان میدانست.
شاید حیوان، همان انسان واپسینی است که در جای دیگری از همین کتاب توصیفش میکند.
زرتشت میگوید:
زندگی انسان در معرض مخاطرات هولناکی قرار دارد و برتر از این بیمعنی است. (صفحهی ۴۲)
زندگی بیمعنی است یعنی هدفی الهی و از پیش تعیین نشده برای آن وجود ندارد. هیچ معنای از پیش تعیین شده ای برای ما تعیین نشده است و هیچ غایتی برایش مشخّص نشده است.
امّا با وجود همین نبود معنای از پیش تعیین شده، زرتشت به ما میگوید که:
انسان موجودی است که ناگزیر باید از او آن پدید آید که از خودش فراتر رود. (صفحهی ۲۳۹)
بیهدف بودن و اجبار انسان به پدیدآوردن برتر از خود، در نگاه اوّل با هم متضاد به نظر میرسند. امّا اینگونه نیست.
نیچه از طرفداران نظریّهی «فرگشت» داروین بود. پس برتر شدن هر موجودی را در گذر زمان پذیرفته بود.
به علاوه این موضوع که هدفی الهی وجود ندارد، مانع از آن نیست که ما برای خودمان هدفی انسانی تعیین کنیم.
استدلال زرتشت برای اینکه باید دست از جست و جوی خدا کشید و به دنبال ابرانسان گشت ساده است:
آیا میتوانید خدایی بیافرینید؟ پس از یاد همهی خدایان دل برکنید. شما تنها میتواند انسان برتر را بیافرینید. (صفحهی ۱۱۶)
انسان پلی است به ابر انسان. پس میتواند در راهی قدم بگذارد که از فرزندانش ابرانسان زاده شود. امّا آفرینش خدا از توانایی بشر خارج است. پس باید صرف وقت بیهوده برای جست و جوی خداوند دست بکشد و زمان اندک عمرش را صرف تلاش برای پدید آوردن انسان برتر کند.
دگردیسی جان
یکی از تأثیرگذارترین قسمتهای این کتاب، نقشهی راهی است که نیچه در برابر انسان فرزانهی در جست و جوی انسان برتر میگذارد.
زرتشت سِیر جان انسان صاحب فرزانگی را به ۳ مرحله تشبیه میکند: جان ابتدا شتر است. سپس تبدیل به شیر میشود و پس از در هم شکستن اژدها تبدیل به کودکی میشود.
جان ناب گرانترین بارها را میجوید و همچون شتری زانو میزند، به آن امید که بهترین بارها را بر پشتش نهند.
جان ناب از قهرمانان میپرسد: گرانترین بار کدام است که آن را بر دوش کشم تا از نیروی خویش خرسند باشم؟ (صفحهی ۵۰)
شتر یک حیوان بارکش است که نه توانایی جنگیدن و درهم شکستن را دارد و نه توانایی آفرینش. شتر هر باری که دیگران بر دوشش میگذارند را حمل میکند.
این بار چیست؟ ارزشهای دیگران. راههای رستگاریای که کلیسا - مجمع خواردارندگان تن- یا فرهنگ به انسانها تحمیل میکند.
جان ابتدا با هیجان تمام این بارها را به دوش میکشد، به امید آنکه او را به رستگاری برسانند. امّا وقتی که متوجّه شد که نیاز به معیاری برای خود دارد، نه بر دوش کشیدن معیارهای دیگران، بارها را زمین میگذارد و به سمت صحرا میرود.
در صحرا جان به شیر تبدیل میشود.
...میخواهد به آزادی برسد و دامنهی سروری خداوند خویش را بر صحرای خویش گسترش دهد. (صفحهی ۵۱)
شیر جنگجو است و میخواهد هرآنچه که در مقابل آزادیش قرارگرفته است را در هم بشکند. حالا زمان درهم شکستن معیارهای کهنی است که جامعه برای نیک و بد تعیین کرده است.
پس شیر به نبرد با اژدها برمیخیزد.
اژدهای بزرگ همان عبارت «میباید» است، حال آنکه عقل شیر میخواهد با عبارت «من میخواهم» سخن بگوید.
عبارت «باید» بر راه شیر مانند اژدهایی پوشیده از هزار پولک کمین میکند. و از هر پولکش کلمهی «میباید» با حروفی زرّین میدرخشد. (صفحهی ۵۱)
شیر با درهم شکستن اژدها، خود را از تمامی «باید»هایی که اجتماع به او تحمیل کرده است میرهاند. حالا او است که «میخواهد» و آزاد است که هنجارهای نو بسازد.
جان وقتی تبدیل به شیر میشود، حق پدیدآوردن را دوباره به چنگ میآورد.
و حالا شیر تبدیل به کودک میشود. کودک به بازی و شتاب مشغول است و برای خودش جهان را میآفریند، نه اینکه جهان دیگران را سرمشق بگیرد.
کودک یک «آری گوی مقدّس است».
نیچه در اینجا برای اوّلین بار از عبارت «نوآفرین» استفاده میکند. عبارتی که بعداً برای توصیف یارانش هم از آن استفاده میکند.
نیچه با این تمثیل میخواهد به ما بگوید که باید تمامی هنجارها و باورهای قدیمی را بشکنیم و این بار با عقل حقیقت جو، هنجارهایی نوین و درست بیافرینیم.
واپسین انسان
زرتشت واپسین انسان را در نقطهی مقابل انسان برتر تمثیل میکند. انسانهایی که برای تفریح کار میکنند و بیم دارند که این کار آنها را به مرز خستگی بکشاند. نقطهی مقابل زندگیای که نیچه تصویر میکند و باید همه تلاش و مبارزه باشد.
مردمانی که در سرزمینشان همه برابر اند. برابری در جاهای مختلف این کتاب زیر سؤال برده میشود. از نظر نیچه انسانها برابر نیستند. انسانهای قوی و سرور و مبارز بر انسانهای ضعیف و ذلیل برتری دارند و برابری توهینی به انسانیت شمرده میشود.
واپسین انسانها، انسانهایی هستند که همه یک چیز میخواهند و دودلی را گناه میشمارند.
دنیای واپسین انسانها شباهت زیادی هم به دنیای کمونیستها و دیگر تفکّرات چپ دارد:
در میانشان نه کسی توانگر است و نه مستمند، که هر دو دشوارند (صفحهی ۳۹)
در نظر نیچه دنیا با تفاوتها، غیر همشکلیها و تلاش و درد و مبارزه معنی پیدا میکند. هر چیزی که بخواهد در این میانه دخالت کند و اوضاع را به نفع انسانهای ضعیف تغییر بدهد محکوم است.
زنان
مسئلهی زنان تیرهترین بخش کتاب چنین گفت زرتشت است. نیچه در این کتاب نه تنها نسبت به زنان بدبین است، بلکه آنها را رسماً موجوداتی پستتر از مردان میداند و رویکردی کاملاً توهینآمیز به آنها دارد.
در بخشی از کتاب زرتشت به پیرزنی درمورد زنان چیزهای زیادی میگوید. و پیرزن به نشانهی تشکّر و پیش از رفتن این جملهی معروف را به زرتشت میگوید:
چون به نزد زنان روی تازیانه را فراموش نکن. (صفحهی ۹۷)
و خب این رویکرد سکسیست رویکردی است که مورد قبول هیچ کسی نیست.
دینداران
در همان چند صفحهی ابتدایی، وقتی که زرتشت از پیش قدّیس پیر میرود، از خود میپرسد:
آیا این قدّیس در این جنگل هنوز نشنیده که خدا مرده است؟ (صفحهی ۳۲)
و وقتی که وارد بازار میشود، اوّلین موعظهی خود را به مرگ خدا و پاسداشت زمین اختصاص میدهد:
از شما میخواهم که به اخلاص و وفای خود در حق زمین پایبند باشید و باور ندارد آنان را که با شما سخن از آرزوهای فرازمینی دارند. آنها، خواسته یا ناخواسته، برایتان زهر میپاشند.
و بلافاصله اعلام میکند که گناه از نظر او چیست:
روزگاری انکار خدا بدترین انکار و گناه بود. اما خدا مرد و انکارکنندگان هم فنا شدند. حالا انکار زمین گناهی بس عظیم است. (صفحهی۳۳)
منظور نیچه از مردن خدا مشخّص است. خدا مرده، چون باورهای قدیمی در هم شکسته شدهاند و برپاکنندگان این باورها همه نابود شده اند.
خدا، از نظر نیچه، یکی از بزرگترین این پندارهای کهن بود. ما باید به آرمانهای زمینی وفای خودمان را اثبات کنیم و برای پدیدآوردن انسان برتر تلاش کنیم. این چیزی است که نیچه میگوید.
نیچه به افرادی که زهد پیشه میکنند و به جست و جوی خدا میروند میگوید:
خشمتان از زندگی و زمین، زادهی ناتوانی شما [از آفریدن فراتر از خویش] است. (صفحهی ۶۲)
نیچه حتّی پا را فراتر میگذارد و درمورد عیسی میگوید:
عیسی... پیش از موعد مرد. اگر در بیابان به دور از نیکان و دادگران میزیست عشق به زندگی و زمین را میآموخت، خنده را نیز... اگر او فرصت مییافت آموزههایش را انکار میکرد. (صفحهی ۱۰۴)
نیچه خدای کشیشان را ستیزهجویی و آوارگی آنها میداند و میگوید:
اینان برای عشقورزیدن به خدای خود، جز دار زدن انسان راهی نمیدانند.
نیچه همزمان داستان به صلیب کشده شدن عیسی و عشق او به انسان را به سخره میگیرد، و هم به خونریزیهای تاریخیای که به نام عشق به خداوند انجام شده است اشاره میکند.
در نگاه نیچه، دین هم مانند دیگر سنتهای باستانی باید توسط شیر در هم شکسته شود. در غیر این صورت مسیر رسیدن به ابرانسان را نمیتوان طی کرد. پس بگو:
تنها بر فضیلت زمینی عشق میورزم. زیرا از اندک حکمتی برخوردار است. (صفحهی ۶۳)
ترحم و بخشش
شاید عجیبترین چیزی که در این کتاب با آن روبهرو میشوید همین بحث نفی ترحم است.
زرتشت درمورد انسانهای بیچیز میگوید:
این مردم میدانند که هرگاه به آنها مهر ورزی، خوارشان داشتهای و مهربانیات را با بدی پاسخ میگویند...پس از مسکینان بپرهیز. (صفحهی ۸۳)
چطور ممکن است که آدم با مهربانی به یک مسکین او را خوار کند؟ شاید به این خاطر که وقتی به مسکینی کمک میکنی، قدرت و سروری خودت را به او نشان میدهی. پس با ناچیز نشاندادن او داری خوارش میکنی.
زرتشت در جای دیگری هم دقیقاً به همین مفهوم اشاره میکند:
دشمن چو بدی کرد نیکی نکنید. زیرا با این کار او احساس خواری میکند ... و شما را نسزد (در ترجمه نرسد) که کسی را خوار شمارید. (صفحهی ۹۸)
زرتشت خوارشمردن انسان دیگری را عملی بد میداند. به همین خاطر بخشش و ترحم را نهی میکند.
نیچه در این کتاب حتّی رفتار نیک مردمان ضعیف را هم تقبیح میکند. او درمورد مردم شهر کوچک میگوید:
آرزو دارند که از شر همدیگر بپرهیزند. از این روی به رفتار نیک پناه میجویند، امّا من در این شیوه جز ناتوانی و بیم نمیبینم.
همانطوری که قبلاً هم دیدیم، انسانها با هم برابر نیستند و ناتوانی صفت انسانهای پست و ضعیف است. حالا رفتار نیک مردم عادی با همدیگر برای دفع شر همدیگر است.
با این منطق کسی از خود رفتار نیک نشان میدهد که در برابر دیگران ناتوان است و انسان ناتوان، انسان کمارزش است.
این مسئله به قدری در فلسفهی نیچه بزرگ است که آخرین گناه زرتشت این است که وقتی والاترینها، افراد بزرگی که نیچه در انتهای کتاب آنها را مییابد، در معرض حملهی شیر قرار گرفتند بر آنها ترحم کرد.
سخن پایانی
هنوز که هنوز است، پس از گذر سالها و تفکّر و تعمّل اندیشمندان بزرگ، منظور واقعی بسیاری از گفتههای نیچه به دقَت دریافت نشده اند.
من در این نوشته بخشهای خیلی کوچکی از کتاب را که به نظر خودم برای دیگران جالب اند و آنها را ترغیب به خواندن این کتاب میکنند نوشتم. و خب از آنجایی که این نتایج حاصل دریافتهای شخصی من از این کتاب بوده است، احتمال دارد که اشتباه باشد. پس اگر نظری مخالف چیزهایی که گفتم داشتید خوشحال میشوم که من و دیگران را در بخش نظرات با خبر کنید.
زرتشت بسیار فراتر از چیزی است که در این نوشته به شما نشان دادم. زرتشت خندان و رقصان که تمام وجودش عشق به زمین و انسان است. عشقی که باعث میشود تا انسان را از نو تعریف کند.
من در این نوشته از ترجمهی خوب و روان مسعود انصاری که توسّط نشر جامی چاپ شده است استفاده کردم و تمامی ارجاعات بر اساس این نسخه است. توصیه میکنم که همین الان با کلیک روی این نوشته آن را از دیجیکالا سفارش بدهید.
در آخر توصیه میکنم که این کتاب را حتماً بخوانید. مهم نیست که چه کسی هستید، مهم این است که مطمئناً بخشی از اعتقاداتتان را دستخوش تغییر قرار میدهد.
پیش از اینکه این نوشته را ببندید و از اینجا بروید، دوستدارم که با آخرین نقل قول از این کتاب کمی شما را به فکر فرو ببرم. بدون اینکه هیچ توضیحی در مورد آن بدهم. وقتی زرتشت داشت برای خلوتگزینی یارانش را ترک میکرد به آنها گفت:
تا هنگامی که همگی مرا انکار نکردهاید به نزدتان باز نخواهم گشت. (صفحهی ۱۰۹)
اگر میخواهید نوشتههای من را درمورد نوشتن و بهتر خواندن در ویرگول دنبال کنید، کمی پایینتر انتشارات «نوشتن» را دنبال کنید. به علاوه اگر میخواهید بقیهی نوشتههای من را درمورد موضوعات مختلف از دست ندهید، همانجا حساب کاربری من را هم میتوانید دنبال کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیام به روایت هدایت
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیایید بیسوادیمان را گردن خط فارسی بیندازیم – چرا خط فارسی نباید تغییر کند
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا نباید روزمره بنویسیم؟ از خطر تا بیاهمّیّتی