آدمِ علامت سؤال

بسم الله

.

قبل از این هر از چند گاهی اینجوری می شدم. این روزها بیشتر از گاهی. انگار گاهِ زندگی من، کم کم دارد تبدیل به یک چیز همیشگی می شود. قبل از این وقتی همه چیز برایم پوچ بود اولین چیزی که به خودم نهیب می زدم سنم بود. میگفتم تو جوانی. تو کلی وقت برای انجام دادن کارهای مفید داری اما حالا دیگر به سنم هم که فکر میکنم بیشتر پوچ می شوم. بیشتر ترس و کرختی همه وجودم را می گیرد. شبیه آدم های دنیای چخوف که به گذشته شان نگاه می کنند و هیچ نقطه روشنی نمی بینند. همه ش تاریکی و تاریکی و تاریکی.

.

زندگی بیشتر آدم های دور و برم از انجام دادن ها شکل گرفته است. روی تختی خوابیده اند و بچه ای ساخته اند. عبادتی کردند تا آخرتشان را آباد کنند. لباسی پوشیده اند تا موقع رقصیدن در عروسی به چشم بیایند. درس خواندند تا شغلی پیدا کنند. شغلی پیدا کرده اند تا پول حسابشان بیشتر شود. پول برای تفریح های بیشتر. برای لحظه هایی که دلخوشی های زندگی شان را بیشتر کند. زندگی من اما از انجام ندادن ها شکل گرفته است. من همیشه متوقف در سؤال بوده ام. همیشه خواسته ام بدانم کدام پا را باید اول برای قدم گذاشتن برداشت و بعد قدم زدن یادم رفته است. دلخوشی هایم کم کم رو به زوال رفت... سال به سال بیشتر... مثل پیرمردی که عمری از او گذشته است و هیچ چیزی حالش را مثل کودکی ها خوش نمی کند. گفتم کودکی و یادم آمد از کودکی هم خاطرات خوشی به یاد ندارم. سخت است وقتی از جنس سؤال باشی و آدم ها...حداقل آن آدم هایی که تو میشناسی از جنس جواب. نیروی عظیمی مقابلت قرار می گیرد و زمان را برایت گیوتین می کند... یا باید زودتر جواب سؤال های زندگی ات را بدهی یا تَق... گیوتین را روی سرت می بندند و تو بقیه زندگی ات باید با جواب هایی زندگی کنی که همیشه فکر می کردی نکبتند...بی تفکرند... نتیجه خوشبینی ابلهانه آدم ها هستند روی زمین...

.

باری جهانی که در آن زیست می کنم آنقدر توقعش بی ربط به درونیات من است که من خیال میکنم من متعلق به این زمان نیستم...چندی زود به دنیا آمده ام و آینده درخشان... زمان آنجایی که آدم هایی مثل من با سعادت و آرامش زندگی کنند خواهد رسید... عصری که آدم های علامت سؤال را بستایند و جواب ها را نکوهش کنند و من در دل این نامیدی کورسویی از امید دارم که این آینده ایده آل شاید هزاران سال بعد از مرگ من برسد... درست مثل امید آدم های دنیای چخوف.