آرامشِ ابدی...!

به نام خـدای جان
به نام خـدای جان


از خستگیِ مفرط، بی رمق بدنش را کِش و قوسی می‌دهد و بلافاصله با نفس عمیقی ریه هایش را از هوای بیمارستان پر می‌کـند...
در حالی که بر روی صندلی می‌نشیند، خیلی آرام ماسک را از صورتش برمیدارد و از دردِ گرفتگی های بدنش چشم هایش را بر هم میگذارد،
صدای ناله های افرادی که امروز عزیزانشان را بر اثر بیماری از دست داده بودند مدام در سرش می پیچید و تصویرشان از جلوی چشمانش میگذشت...
بلافاصله اشک از چشمانش جاری میشود،
با صدای پرستاری که از ته راهرو بلند صدایش میکرد چشمانش را باز میکند،
پرستار در حالی که نفس زنان به سمتش می دوید، می‌گفت: 
خانم دکتر... خانم دکتر!
بیمار اتاق 230 حالش خیلی بد شده!!
هیچ کاری دیگه نمیتونیم بکنیم...
میخواد شما رو ببینه!
با حرف پرستار از جا می‌پرد!
با عجله به سمت اتاق 230 می دود..
اتاقِ همان دختر بچه‌ ای که هم سن وسال دختر خودش بود..
در دلش می‌گفت:
اون که حالش تا چند ساعت پیش خوب بود!
میخندید..
راحت نفس می‌کشید...

در اتاق را که باز می‌کند، با دیدن دختر هفت ساله ای که بی حال دراز کشیده بود و سرفه های پی در پی، داشت امانش را می‌برید، اشک در چشمانش حلقه میزند!
بلافاصله به سمت تخت میرود
و دستی بر روی موهایش می‌کشد..
با آنکه بخاطر بیماری اش صورتش مانند گچ سفید شده بود،
اما باز هم دوست داشتنی بود و زیبا؛
ضربان قلبش مدام کمتر میشد...
و او هیچ کاری از دستش بر نمی آمد!
 دختر سعی می‌کرد که بتواند حرف بزند؛
برای همین گوش هایش را نزدیک صورت دختر میکند تا صدایش را بهتر بشنود،
که آرام شروع میکند به بریده بریده حرف زدن:
من...
همیشه.. آرزو داشتم... فرشته.. هارو بغل کنم...

 از اینکه آن کودک همیشه فرشته خطابش میکرد، لبخندی بر روی لب هایش ایفا می‌شود...
حال، آن دختر فقط همین یک آرزو را در دل خویش داشت!
اما
آن پزشک، باید بین سلامتی خود و برآورده کردن آرزوی کودک یکی را انتخاب میکرد!
زمان زیادی برای فکر کردن نبود،
بغض بر گلویش چنگی میزند...
 بلافاصله دختر را در آغوش خود جای میدهد، سرش را میچسابند به سینه اش و  برموهای لَختَش  دست نوازش میکشد...

بعد دقایقی، دیگـر هر دو پرواز کرده بودند...
درست مانند دو فرشته...
بر فراز آسمان ها...
در آرامشی ابدی...!

نویسنده: نازنین جعفرخواه




پ.ن:

برای اولین بار براتون یه داستان غیر عاشقانه نوشتم

امیدوارم که بپسندین...