آقاجان، دعایم نمیکنید؟

شب سراب نیرزد، به بامداد خمار
شب سراب نیرزد، به بامداد خمار
او مینویسد:

دختر نادان، نادان، نادان تر!
ساده لوح، ساده لوح، ساده لوح ترین! من با او صادق بودم؛ نوع صحیحی از صداقت را آشکارا وقف ارضای کنجکاوی های روانیِ او کردم و در پاسخ چه چیزی گیرم آمد؟ هیچ و تنها دریایی از سرخوردگی.
بعضی روزها دلم میخواهد بر روی زمین نم زده بخزم و تنم را مثل بچه گربه ای _که احتمالا شپش دارد_ بر روی چمن هایی نیمه سوخته بغلتانم و تنها خدا میداند و بچه گربه های یتیم، که بازی با عطر چمن های خیس، چه بلایی بر سرَت می‌آورد؛ یک محرک طبیعی، اعلا و کم هزینه، که تو را وادار می‌کند لباس هایت، دست هایت و بی هیچ اغراق مغزت را از نو بشویی.
اما اکنون، چمن ها در دریای بی مهری غرق شده اند و من در کثافت و یک باتلاق بی انتها، شاید لجنزاری از بی توجهی های مکرر، چنان دست و پا میزنم که به نظر می‌آید متوقف شده باشم.
دیگر تکان نمیخورم، حرکتی ندارم، نه سقوط و نه صعود؛ درست مانند سخت ترین انجماد بشریت.
هوف! ابهامات، خوره ی نوشته ها اند، همانقدر مضر که قند برای دیابت عمه هست.
پس همه ی درد، خشم، غم و معنای پنهان در حرف هایم را به یک جمله خلاصه میکنم: او مرا ترک کرد!
اوه بله، آنچه میخواهم بگویم هیچ ارتباطی به چمن های له و لورده ندارد، و نه حتی گربه های ولگردی که همواره به لیسیدن خودشان یا دیگری مشغولند.
قلب من هم اکنون دردمند است و من سزاوار تلاش برای یک تسلای باشکوه هستم. جدا از آن، آنقدر آگاهم که بدانم در مسیر رنج و تحقیر افتاده ام، پس میگذارم رنج بکشم و به حال خود اشک بریزم.
با آنکه یقین دارم این اشک ها، نه عمر مرا، نه او را، نه فرصت هایم را بازنمی‌گرداند.
بعد از آن چه؟ به خیالم صبر، و انتظار برای لجنزاری دیگر...

و من از بامداد خمار خواهم گفت:

بامداد خمار رمانی است نوشتهٔ فتانه حاج سیدجوادی که در سال ۱۳۷۴ توسط نشر البرز منتشر شد. این کتاب در ۱۰ سال ۳۰۰ هزار نسخه فروش داشته و برخی از نوبت‌های چاپ آن با شمارگان ۱۰ تا ۱۸ هزار نسخه در خور توجه است.
از این رو یکی از پرفروش ترین رمان های معاصر ایران به عنوان اثری از ادبیات عامه پسند، به شمار میرود.

در بامداد خمار چه میگذرد؟

بامداد خمار داستان زندگی دختری به نام محبوبه است که در سال‌های پایانی عمر، آن را برای برادرزاده‌اش سودابه تعریف می‌کند. سودابه که همه معتقدند شباهت زیادی به عمه‌اش دارد، به عقیده‌ی پدر و مادرش در آستانه‌ی ازدواجی احساسی و عجولانه قرار گرفته است. آن‌ها از سودابه خواسته‌اند داستان عمه‌اش را بشنود و سپس تصمیم بگیرد. محبوبه داستان عاشقی خودش را که در اولین سال‌های حکومت رضاشاه در ایران اتفاق افتاده است، تعریف می‌کند؛ داستان عشق دختری از خانواده‌ای فرهیخته به شاگرد نجاری به نام رحیم. محبوبه از پافشاری خودش برای این ازدواج می‌گوید و آنچه بر سر این ازدواج آمده است را روایت می‌کند. پروین در کتاب بامداد خمار یک روایت ساده و آشنا را بازگو و با شرح جزئیات احساسات، رفتارها و برخوردهای شخصیت‌های رمان خواننده را با قصه‌اش همراه می‌کند.

موافقان بامداد خمار:

موافقان، آن را برای مقولهٔ روابط میان زنان و مردان جوان مفید دانسته یا درس عبرتی دانستند برای جوانان بی‌تجربه.

مخالفان بامداد خمار:

مخالفان، آن را دفاع از اصالت و شرافت طبقات بالادست جامعه و تحقیر فرودستان دانستند.

"شب سراب" و سرقت ادبی:

پس از انتشار این کتاب، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم(شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد و شکایت نویسنده ی کتاب بامداد خمار از نویسنده ی شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.

نقد و بررسی شخصی:

اگر مطلب دیگری از بنده، تحت عنوان برای پسرک، موش کور، روباه و اسب باش رو مطالعه کرده باشین، به یاد دارین که قصد نداشتم کتاب بامداد خمار رو معرفی کنم، اما چه میشه کرد که جاذبه ی ادبی این اثر، با تسخیر ستودنیه وقت و دقت، چاره ای جز سر تسلیم فرود آوردن، باقی نمیزاره.
به عنوان عضو کوچکی از خانواده ی کتاب دوستان، این اثر رو یکی از درخشان ترین و تأثیرگذار ترین نوشته های تاریخ میدونم که فروش چشمگیر اون، بیشک مُهر تاییدی بر این عقیده است.
توصیفات دقیق فتانه حاج سیدجوادی از محیط، کارکتر ها و وقایع، جای سوالی در ذهن باقی نمیزاره و داستان چنان عمیق در ذهن نقش میبنده، که به راحتی شاهد حضور خودتون در صحنه به صحنه ی زندگی شخصیت ها خواهید بود.
این کتاب روایتی از یک عشق پر ماجراست؛ ماجرایی از جنس رنج، شور و حرارت، صبر، صبر، صبر، و داستانی در وصفِ جدالی میانِ پشیمانی و حسرت.
چیزی که در این اثر به شخصه برای من خیلی جذاب بود، تلنگر کوچکی بود که نویسنده برای بالا بردن تپش داستان انتخاب کرده بود. نویسنده با ظرافت خاص قلم خودش، دلیل رقم خوردن یک ارتباط(شاید) عاشقانه رو در ساده ترین جملات پنهان کرده بود.
چند جمله ی کوتاه، تلنگری برای یک دلباختگی، و آغاز صحنه ای متفاوت در زندگی یک دختر؛ بسیار غیرمنتظره تر از آنچه بشود تصور کرد.
نکته ی مثبت دیگری که ارزش صحبت رو داره، باور پذیر بودن رویداد هاست. موقعیت کارکتر ها همواره در جای درستی قرار میگیره با این حال چندان قابل پیش بینی نیست و در صورت نیاز، کارت جدیدی رو میکنه.
صحبت از غیرت، بخشش، و خانواده، لحظاتی از ماجرا رو شکل میده که ناچار هستین برای ادامه دادن فضایی خلوت رو انتخاب کنید، با یک لیوان بزرگ آب، چند بسته دستمال کاغذی، و برترین نوع از شجاعت، اشک بریزید و طولانی ترین گریه ی خودتونو تجربه کنید؛ چه بسا طولانی تر اشک هایی که در چند ماهگی برای به دست آوردن یک شیشه شیر، حرام کرده بودین.
بله، این کتاب دقیقا فرصت تجربه ی بخش کوچکی از زندگی یک دختر جوان رو در اختیار شما قرار میده که از قضا، اونقدرها هم راحت نیست.
با تمام این توصیفات، بهتون پیشنهاد میکنم به این اثر نه به چشم یک رمان، یک عشق پرجنب و جوش و روایتی خیالی، بلکه به عنوان بزرگترین درس زندگیتون نگاه کنید.


مخاطبان اصلی بامداد خمار:

اگرچه خواندن این کتاب به تمامی افراد توصیه میشود اما، به واقع بیشترین نقش را در زندگی پسران و به ویژه دختران جوان، در جایگاه تجربه ای فراگیر ایفا خواهد کرد. بامداد خمار، بی آنکه بدانید یا بخواهید، راهنمای شما خواهد بود.

بخش هایی از کتاب:
کاغذی برداشتم...
كاغذي برداشتم. يك كاغذ تميز، يك قطره كوچك عطر به آن زدم. يادم نيست چه عطري بود. عطري بود كه مادرم به من داده بود. فرنگي بود. گرانقيمت بود. براي روزهاي خواستگاري بود. دور و بر كاغذ را گل كشيدم و رنگ كردم. روبان كشيدم. بلبل كشيدم. شايد يكي دو هفته طول كشيد. نقاشي مي‌كردم و فكر مي‌كردم چه كنم. عقلم مي‌گفت دست بكشم. ولي بيچاره نگفته مي‌دانست كه باخته است. مي دانست كه نمي‌توانم. مي‌خواستم به حرف عقلم گوش كنم. براي خودم هزار دليل و منطق آوردم. قسم مي خوردم كه نخواهم رفت. ولي انگار ميخ آهنين در سنگ مي كوبيدم. مي‌دانستم كه خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلكه خواهم انداخت.
چيزي مي‌گويم و چيزي مي‌شنوي. در آن زمان عاشق شدن يك دختر پانزده ساله خود مصيبتي بود كه مي‌توانست خون بر پا كند. چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد كردن خواستگار. عاشق شدن؟ آن هم عاشق نجّار سر گذر شدن؟ اين كه ديگر واويلا بود. آن هم براي دختر بصيرالدولملک. فكر آن هم قلب را از حركت مي‌انداخت. خون را سرد می‌كرد. انگار كه آب سر بالا برود. انگار كه از آسمان به جاي باران خون ببارد. با شاخ غول در افتادن بود كه من در افتادم و نوشتم. آرزويي را كه بر دلم سنگيني مي‌كرد، عاقبت نوشتم...

...

آقاجان، دعایم نمیکنید؟
پدرم مدتی ساکت ماند. من نمی دانستم چه باید بکنم. همچنان سر به زیر افکنده و دست ها را به هم گرفته و ایستاده بودم. خواهرم در کنارم بود. پدرم رو به سقف کرد. با صدای آهسته و بی جان گفت: (( به تو گفته بودم ماهی سی تومان کمک خرجی برایت می فرستم؟ ))
می خواستم بگویم شما کی با من حرف زده بودید؟ ولی فقط گفتم: (( نه آقاجان. ))
(( می دهم دایه خانم برج به برج برایت بیاورد. ))
با زحمت زیاد دست راست را بالا برد و در جیب داخل جلیقه کرد. یک سینه ریز مجلل طلا از آن بیرون کشید و به طرفم دراز کرد: (( بیا بگیر. این برای توست. )) با احترام دو سه قدم جلو رفتم و سینه ریز را گرفتم. (( بینداز گردنت. )) با کمک خواهرم سینه ریز را به گردن انداختم. پدرم نگاهی به آن و به صورت جوان و بزک کرده من کرد و مثل مریضی که درد می کشد، چهره اش در هم رفت و دوباره سر را بر پشتی مبل تکیه داد و دست هایش از مچ از دسته مبل آویزان شد. هیچ هدیه ای برای رحیم نبود. اصلاً اسمی هم از او نبود.
(( خوب، برو به سلامت. ))
جرئتی به خود دادم و با صدایی که به زحمت از حلقومم خارج می شد گفتم: (( آقاجان، دعایم نمی کنید؟ ))
در خانواده ما رسم بود که پدرها شب عروسی فرزندشان، هنگام خداحافظی دعای خیر بدرقه راهشان می کردند و برایشان آرزوی سعادت می کردند. دعاهای پدرم را در حق نزهت دیده بودم که اشک به چشم همه حتی عروس و داماد آورده بود. آن زمان به این مسائل اعتقاد داشتند. آن زمان دعاها گیرا بود.
پوزخند تلخی بر گوشه لبان پدرم ظاهر شد. سکوتی بین ما به وجود آمد. انگار فکر می کرد چه دعایی باید بکند. پدرم، با همان حالی که نشسته بود، دو انگشت دست راست را با بی حالی بلند کرد. سرش همچنان بر پشت مبل تکیه داشت. گفت: (( دو تا دعا در حقت می کنم. یکی خیر است و یکی شرّ. )) با ترس و دلهره منتظر ایستادم. خواهرم با نگرانی و دلشوره بی اراده دست ها را به حالت تضرع به جلو  دراز کرد و گفت: (( آه آقاجان … )) پدرم بی اعتنا به او مکثی طولانی کرد و گفت: (( دعای خیرم این است که خدا تو را گرفتار و اسیر این مرد نکند. )) باز سکوتی بر قرار شد. پدرم آهی کشید و قفسه سینه اش بالا رفت و پایین آمد و ادامه داد: (( و اما دعای شرّم. دعای شرّم آن است که صد سال عمر کنی. )) سر جایم میخکوب شده بودم. نگاهی متعجب با خواهر بزرگ ترم رد و بدل کردم. این دیگر چه جور نفرینی بود؟ این که خودش یک جور دعا بود! پدرم می فهمید که در مغز ما چه می گذرد. گفت: (( توی دلت می گویی این دعا که شر نیست. خیلی هم خیر است. ولی من دعا می کنم که صد سال عمر کنی و هر روز بگویی عجب غلطی کردم تا عبرت دیگران بشوی. حالا برو. ))
نزدیک در رسیده بودم که دوباره پدرم صدایم زد. نه این که اسمم را ببرد، نه. فقط گفت: (( صبر کن دختر. ))
(( بله آقاجان. ))
(( تا روزی که زن این جوان هستی، نه اسم مرا می بری، نه قدم به این خانه می گذاری. ))
فقط گفتم: (( خداحافظ. ))
(( به سلامت. ))...

پ ن: جالب است بدانید ترجمه آلمانی بامداد خمار توسط سوزان باغستانی نیز در آلمان با میانگین ۱۰ هزار نسخه بارها به چاپ رسیده‌است.

پ ن2: امیدوارم از مطالعه ی این پست لذت برده باشین. در آخر، نقدی، سخنی، نظری، پیشنهادی؟ و ایام بگذرد بر طبق آرزوهای شما.