«از رختکن بازنده ها صدای دست و جیغ می آید!»

روز های آخر تابستان هزار و چهارصد و سه است. آخرین هفته تابستان . هفته آخر شهریور. هفته آخر تمام آن برو و بیا ها است. چند روز دیگر شهر من خالی است. خالی از دوست. البته آدم همیشه چهارتا دوست آبکی دور خودش دارد. اما خالی از تمام کسانی که در بعدازظهر های دلگیر یا اخر شب های خنک، در یکه گی ها جان پناهم بودند. همه می روند پی کار و زندگیشان. دیگر خبری از فوتبال صبح های پارک ملت نیست. خبری از دورهمی ها و ولگردی های موتوری نیست. همه اش می شود یک خاطره کوتاه در گالری موبایلمان، تا روز های سرد زمستان دست هامان را از جیب در بیاوریم و با انگشت های سِر شده صفحه موبایل را ورق بزنیم و کیلومتر ها آنطرف تر یک حسی درون مان ترشح شود که:

«یادش بخیر... چقدر زود می گذرد...» و از این حرفهای تکراری اما عادی نشو!

همه می روند. همانطور که راسل گفت. "همه می روند، حتا او که در این لحظه از ذهنت گذشت."

مسئله ام رفتن آدمها نیست. حتا خوشحالم! خوشحالم که رفیقم زنگ بزند و بگوید امروز در دانشگاه با فلانی آشنا شدم. امروز یک اتفاقی افتاد. امروز عضو فلان گروه در دانشگاه شدم. امروز با بچه های دانشگاه رفتیم فلان کافه...

چی از این بهتر که آدم هر روز در پس جمله "امروز..." یک چیز تازه بگذارد.

دوستانم آدم های سطحی نیستند. دانشگاه نمی روند تا با خیال راحت سیگارشان را بکشند و از این کافه به آن کافه، جلوی دختر ها فاز روشنفکری بردارند. نمی روند چهار سال عقب بیفتند و برگردند. میروند تا اگر این زندگی کوفتی معنایی داشته باشد، آن را از زیر دوردست ترین سنگها پیدا کنند. اگر نداشت، آن را بسازند. می روند تا فرصت ها را دریابند. می روند تا به قول بهزاد عمرانی "بالاخره اون اتفاق لعنتی بیفته…"

ناراحتی یا غمی اگر می ماند شاید برای این است که به خودم نگاهی می اندازم و می بینم، رفتنی ترینم ولی نمی روم. هنوز همانجا ایستاده ام. دستهام توی جیب کاپشنم یخ می کند. پشت خط عابر پیاده ایستاده ام و منتظرم آنیکی ماشین هم بگذرد. آنیکی ماشین هم بگذرد. آنیکی ماشین هم بگذرد. آنیکی ماشین هم بگذرد...!

آدم نمی داند تهش چه خواهد شد. آخرش از کجا سر در می آوری. اما مقابله با ناکامی ها هم دل شیر می خواهد. خیال قرص می خواهد...

روز های آخر است. روز های آخر باهم بودن. کسی چه می‌داند سال بعد که هست و که نیست؟! فلانی هنوز ایران است یا ویزایش آمد و رفت پی داستانش...

در جزیره ای در آمریکای غلط نکنم شمالی، یک شب کارگر ساده ای را به جرم قتل گرفتند و قرار شد فردا شب اعدامش کنند. فردا شب اما سی و یک هزار نفر در آن جزیره به خاطر فوران کوه آتشفشان و گاز های سمی مردند، الی همان کارگر که در سلول انفرادی زیر زمین زنده مانده بود.

شاید زندان این روزها سخت، همان بال فرشته نجاتمان باشد. کسی چه می داند...

یاد حرف چند شب پیش علی می افتم. که یکهو آن وسطها قلاب حرفش حواسم را بدجوری نخ کش کرد.

”تو سُپور شهرداری هم بشی تهش خوشحالی مهدی. فقط اون صدای لعنتی توی سرتو خاموش نکن. بذار باشه. بذار کارشو بکنه."

زندگی خیلی بی رحم است. اما چه کسی گفته قرار است ما بی رحم نباشیم؟

برنده ها برده اند. ولی بازنده ها صبح که از خواب بیدار می‌شوند، هنوز یک چیزی هست که باید برایش تلاش کنن. بیا بازنده باشیم. بیا بگوییم لق دنیا. بیا تلاش کنیم، ولی نبریم. هی تلاش کنیم ولی نبریم."

به قول مک کویین:

یه روز یه ماشین قدیمی بهم گفت: "اونا یه مشت یه ظرف تو خالی ان. مهم اینه که چطور مسابقه میدی."

می خواهم خوب مسابقه بدهم. می خواهم ببازم، ولی جوری ببازم که برنده ها، ایستاده تشویقم کنند.

.