از طرف یه دوست قدیمی




سلام

حالت چطوره ؟

اگه از حال من می خوای بدونی، باید بگم که همیشه در حال دویدن به سمت رویاهام هستم، اما انگار اونا خیلی سریع تر از من حرکت می کنن و من دستم بهشون نمیرسه، پس با این اوصاف شاید بتونی درک کنی از چی دارم حرف می زنم و حالم چطوره.

بگذریم.

مدت زیادیه که ازت بی خبرم، هرچند من بیشتر وقت ها به تو فکر می کنم اما نمیدونم آیا تو هم بهم فکر می کنی یانه؟ این که دارم برات می نویسم نامه نیست، چون به هیچ مقصدی ارسال نمیشه بلکه میزارمش تو صفحه مجازیم تا شاید اگر گذرت به این طرف افتاد، اینو بخونی.

هیچ آدرس و نشونی ازت ندارم، حتی نمیدونم بعد این همه سال چهرت تغییر کرده یا نه؟ امیدوارم هنوزم مثل اون قدیما سرزنده و شاداب باشی. همیشه وقتی لبخند می زدی، چهرت یه زیبایی خاصی رو نشون می داد و البته موقع عصبانیتت هم بیشتر جذاب می شدی.

می خوام بهت بگم زندگی اونطوری که می خواستیم و یا می خواستم پیش نرفت، انگار خواب بودم و فکر می کردم این یه رویایی هست که تا ابد ادامه داره ولی خیلی زود از خواب بیدار شدم و دیدم تو دیگه کنارم نیستی و اونجا بود که فهمیدم چقدر بیداری می تونه تلخ باشه.

از تو چه پنهون این روزها کمی احساس پوچی می کنم، انگار یه چیزی کم دارم و نمیتونم دلیلی برای ادامه دادن پیدا کنم. وقتی باهم بودیم احساس بهتری داشتم و همه چیز برام رنگی بود، اما الان بیشتر اوقات سیاه و سفید می بینم، گاهی هم خاکستری.

سخت ترین بخش زندگیم، گذر از شبه، تنهایی تو دل تاریکی بیشتر جون می گیره و پاشو می ذاره روی گلوم و باید تا صبح با نفسی تنگ منتظر یه روز دیگه باشم.

ببخشید که تا اینجا فقط گله و شکایت کردم، فقط حرفایی بود که خیلی وقته می خواستم بهت بزنم ولی مجالی نمی شد که بیان کنم و همشو اینجا یه جا بهت گفتم.

البته باید بگم روزگارم بدک نیست، تا الان نه بدهکار کسی بودم و نه سربار، تا یه جاهایی تونستم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم ولی خب شرایط طوری پیش نرفته که بتونم سر و سامون بگیرم و واسه خودم مستقل زندگی کنم. بازم خدارو شکر که تا اینجاشو دووم آوردم، بقیشم درست میشه انشاءالله، اگه میشه لطفا برام دعا کن تا گره مشکلاتم زودتر باز بشه.

تا نوشته ی بعدی تو رو به خدا می سپارم

از طرف یه دوست قدیمی




24 اردیبهشت 1401