اعترافات یک عاشق

دلنوشته‌ای برای آرامش قلب
دلنوشته‌ای برای آرامش قلب


سوگند به چشمانِ قهوه‌ای رنگ، که دروغ را از سخن‌های ما تشخیص می‌دهد.
سوگند به خونی که گاهی در قلبم پمپاژ می‌شود اما، برای ماندن در مجاری قلب تمنا می‌کند.
سوگند به آخرین قطره خونی که از بینی من شبانه بر ملافه‌ام می‌ریزد.
سوگند به تو که هنوز حرارت عشق تو را پشت خرابه‌های میان‌مان حس می‌کنم.

این را بدان که من هنوز دوستت دارم.

اما چه فایده؟!

دیگر طلب کردن عشق نمک بر روی زخم ریختن است!

دیگر این عشق زهر است.

دیگر چشم بر روی حقیقت بستن است.

دیگر برگشت تو می‌شود مایه عذاب و لبخند به تو می‌شود ماسکی بر چهره برای عشق ورزیدن به تو.

هرچه خراب کردی بر سر و سامان من آوار شد، حال نه می‌خواهم درمان کنی مرا و نه دیگر دردت را به جان خواهم خرید!

تو خیال مرا در نبودنت تخت کردی و من بر بی‌ثمر بودن اشک‌هایم یقین پیدا کردم.

می‌دانم تو نیز اشک بسیار ریختی اما، به رفتن رضایت داشتی.

برای من فاصله سخت بود اما، شجاعت برگشت برای تو سخت‌تر است.

دیگر آن قدر جسم سردم در برابر عواطف تو خرد شده که توان ساختن بنایی با آن نباشد!

آفرین خوب ویرانه‌ای از خودت بجا گذاشتی...

از آنجایی که نقاشی را دوست دارم، حال که به این ویرانه تمام و عیار می‌نگرم همچنان رنگ عشق را بر پیکره‌اش می‌بینم.

نه می‌خواهم فکر کنی از تو گله‌مندم و نه می‌خواهم مرا خندان و خوشحال بدانی.

این را بدان که عشق بهانه‌ای برای بهتر زیستن بود، برای زیبا دیدن دنیا، شاید تلخ‌ترین اتفاقات در کنار تو برایم آسان‌تر گذشت.

عشق زیباست و تو زمانی زیبای دنیای کوچک من بودی، شاید وقت آن رسیده کمی دنیایم را بزرگ‌تر کنم...

این‌طور بنظر می‌رسید که اشتیاق تو نیز همچون فصل پاییز در این مدت به آرامی خود را مهیای خواب زمستانی کند.

شاید بهار تو زمانی فرا برسد که دیگر ریشه‌های من تشنه عشق تو نباشد.

پس

مراقب گلبرگ‌های سبزت باش... ساقه سبز

سخت بود نوشتن اما بالاخره نوشتم.
سخت بود نوشتن اما بالاخره نوشتم.


نوشته‌ای از سید‌صدرا مبینی‌پور

۱۴۰۱/۰۶/۱۳_بامداد هنگام