برای روزهای بهتر

تازه دوره سخت تموم شده بود، تازه افسردگیم بهتر شده بود، تازه سرکارم جا افتاده بودم، تازه به روزهای خوب رسیده بودم، اما دو هفته قبل از تولدم فهمیدم که به بیماری نادری مبتلا شدم.

انقدر نادر که بیشتر دکترهایی که میرفتم، حتی اسمش رو هم نشنیده بودند. متخصص ها هم که اطلاعاتی داشتند میگفتند که این بیماری هیچ درمان قطعی نداره. درواقع انقدر نادره که علم پزشکی نتونسته تحقیق کاملی ازش داشته باشه یا حتی دلیل به وجود اومدنش رو پیدا کنه!

دی ماه 1402 بود، زندگیم تغییر کرد، مجبور شدم از کارم استعفا بدم، روحیه ام خیلی بد بود، نمیتونستم هیچ کاری بکنم و فقط باید درد رو تحمل میکردم، افسردگی برگشته بود.

این بیماری کشنده نیست، اما میتونه زندگی آدم رو نابود کنه و بیمار هر لحظه اش رو با درد بگذرونه و از انجام ساده ترین کارهای روزمره ناتوان باشه.

با کلی تحقیق توی سایت و مقاله های خارجی که بعضی هاشون تجربه بیمارهای دیگه بود، فهمیدم این بیماری برای بعضی افراد خود به خود خوب شده و برای بعضی هم ده سال گذشته و هنوز همراه شونه!

خیلی دوست داشتم امیدوار باشم که منم همین روزها خوب میشم ولی بدنم هر روز بدتر از قبل میشد...

درمان با طب سنتی جواب نداد، درمان با داروهای مختلف و قوی جواب نداد، درمان های متافیزیکی و انرژی درمانی هم جواب نداد.

سخت ترین قسمت این بیماری بنظرم نگه داشتن امید بود. فکر کن هر روز درد میکشی و نمیتونی مثل بقیه زندگی کنی، هیچی هم نمیدونی که اصلا قراره خوب بشی یا نه؟ امیدوار باشی که روزهای خوب میرسه و دردت کمتر میشه، یا به این فکر کنی که خب چطور با این درد زندگی کنم و آینده رو بسازم؟

من تا همین جا هم سینه خیز خودم رو کشوندم و دوام آوردم. الان 8 ماهه که درد میکشم، زندگیم مختل شده و نمیدونم با این محدودیت ها چیکار کنم.

اما یه درمان احتمالی دیگه هست که امتحانش نکردم! احتمالی یعنی قطعی نیست و علم پزشکی هم تاییدش نکرده همچنین درمان خطرناکیه. (چون نوشته طولانی شد باقیش رو توی نظرها مینویسم.)