اگر من بخشی از افسانه تو باشم، تو روزی به من باز خواهی گشت...
برای شروع...?
سلام
واقعیتش را بخواهید دنبال چیزی می گشتم برای شروع، سراغ چیزی بودم که بشود به عنوان نقطه آغاز نگاهش کرد و آن را تا جایی دور امتداد داد. گشتم، نبود. یعنی من نتوانستم چیز به درد بخوری پیدا کنم. پس از خودش می نویسم.
شروع، کلمه اش زیباست. خودم را که یاد حرکت، پویایی، موفقیت و در کل اینجور چیزها می اندازد. شما را نمی دانم. اصلا وقتی می گویند شروع، چیزی شبیه مسابقه دو در ذهنم نقش می بندد. با دونده ای تازه نفس و داوری که منتظر است ثانیه شمار سر جایش برسد تا تمام هوای ریه اش را از مجرای بی نوای سوت عبور دهد. (احتمالا چیزی شبیه آنچه این پایین می بینید.) شروع برای من سازنده است، شبیه یک جوانه کوچک و رنگ پریده اما پر امید میان دانه های تیره خاک.
بیایید با هم رو راست باشیم. شروع هایمان در زندگی هم، همین قدر اتو کشیده و جذاب هست یا نه؟ هیچ پیش آمده درباره شروع هایمان فکر کنیم؟ شروع روز، هفته، ماه، سال. شاید هم شروع یک بحث معمولی با همسایه طبقه بالا. در صفحه اول دفترچه کوچک جدیدمان برای شروع چه می نویسیم؟ شروع هایمان قشنگ هست یا نه؟
خودم را می گویم. در شروع چند درصد کار هایم لبخند دارم؟ چقدر حرف هایم را با کلمات زیبا شروع می کنم؟ و شما. شما چقدر شروع هایتان زیباست؟ حالا که فکر می کنم، می بینم زیادی در حق این بیچاره کم لطفی کرده ایم. انگار حضور همیشگی شروع، اهمیتش را کمرنگ کرده. شاید اگر بیشتر به آن توجه کنیم و اول هر چیز را بهتر بنا کنیم، انقدر در همه چیز به دردسر و مشکل برنخوریم. شاید هم نه! شما چه فکر می کنید؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
? به دست گرفتهاید برای ریشهکن کردن?؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینگونه دوستم بدار!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ای آینه سحرآمیز، از من،به من بگو؟!