بلاتکلیف، مثل ابر

از ابر پرسیدم، امروز چه روزی‌ست؟
گفت: خزان نزدیک است، برگ‌های درخت همسایه کم و بیش زرد شده‌اند و دارند فرو می‌ریزند. لیکن آفتاب تن به این امر نمی‌دهد، مایل نیست از شدت سوزان بودن پرتوانش بکاهد.
گفتم: خودت چطور؟ می‌بینمت که به ستاره شب‌هایم سر میزنی؛ کی می‌باری که دلتنگی ام را با بغل کردن قطرات اشکت تسکین دهم؟
لبخند تلخی زد و گفت: اگر خودم می‌دانستم که خوب بود..
با اصرار گفتم: ابرِ من! ببار! بگذار بغض آسمان بشکند و به غرورش برخورد که نتوانست هوایت را داشته باشد!
انگار بیهوده با خودم حرف می‌زدم. ابر رفته بود...