نانوا هم جوش شیرین می زند...
تاریخ آخرین نگاهت
تاریخ آخرین نگاهت را در سررسید هر سال جدید یادداشت می کنم و در همان تاریخ، می روم همان جایی که این واقعه برایم رخ داد.
هنوز هم می توانم صدایت را به یاد آورم که می گفتی، چرا به من خیره شده ای، مگر چه شده، امروز جور دیگری به من نگاه می کنی ؟
می دانستم که تو بی خبری از دل طوفانی ام و چه می دانی که با هر ارتعاش تارهای صوتی ات، زلزله ای به بزرگی بیشترین ریشتری که تاریخ به خود دیده است، قلبم را ویران می کند و اگر می دانستی، شاید با این مانده زیر آوار عشقت، کمی مدارا می کردی.
چیزی نمی گفتم و می خواستم تا فرصت باقیست، از تک تک ثانیه های بودن با تو، مست شوم و نفس هایم را عمیق تر می کشیدم تا بوی عطر پیراهنت را، همچون نوشدارویی داخل سینه ام جاری کنم، بلکه بتوانم قدری آرام شوم.
من آنجا می نشینیم و خاطراتم را مرور می کنم و به تو می اندیشم که آمدی بی آنکه بدانم و رفتی بی آنکه بخواهم.
25 بهمن 1400
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای چشمهای عسلی مادرم
مطلبی دیگر از این انتشارات
سردَم مثل تابستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابهایی که در فصل بهار خوندم