تُهی

وارد میشوم در را از داخل قفل میکنم تا کسی این خیانت را نبیند روبه رویش می ایستم نگاهش میکنم خسته و درمانده پر انرژی و دیوانه. دوستش دارد دیوانگی را میگویم او زندگی می کند تا به اوج دیوانگی برسد!
سیگاری باریک و سیاه رنگ از پاکت بیرون می آورد و بو میکشد آن آرامش بخش ترین دیوانگی را.
با فندک رنگ و رو رفته ای روشنش میکند حالا عطرش وجود اورا تسخیر میکند نفس های عمیق و پی در په ای میکشد، ریه هایش در تقلای اولین پُک هستند تمام بدنش، یاخته به یاخته آن را میخواهند.

با خود عهد بسته بود دیگر به سمتش نرود،اما جاذبه ای که آن «سیگار»در خود داشت ترک کردن را ناممکن میکرد.
خودش را توجیه میکرد،آن را منبع آرامش خود خطاب میکرد.
از خود بدش می آمد به همه دروغ می‌گفت خود را پاک ترین معرفی می‌کرد اما هرچقدر هم حرفه ای باشد در مقابل من که نمی‌توانست این خزعبلات را سرهم بیاورد.

تنش به مانند انبار باروتی می مانست که با یک پُک واپاشی میشد، اوهم که دیوانه و به دنبال واپاشی بود.
وجودش فریادی را می طلبید،فریادی از جنس درد ،فریادی که گوش ها را کر و دِل هارا آگاه کند تا شاید ندایی برسد.
اما دریغ از آهی کوتآه.

با نزدیکی سیگار به لبانش صدای قلبش رِسا تر و وجودش تشنه تر برای بی پروایی میشُد.

او خود را رها کرد،
او در اوج شجاعت معنای خیانت را فهماند!.



مگر قول ماندنُ،سوختنُ ساختن نداده بود؟!
مگر قول ماندنُ،سوختنُ ساختن نداده بود؟!


پ.ن:ویرگولی ها واقعن یه جور دیگه خوبن:))

پ.ن۲: فقط خواستم یه چیزی بنویسم، و اصلن نمی‌دونم چی دراومده:/

پ.ن۳: امیدوارم خوشتون بیاد.