حالا بوی شب می‌داد!

؛
پلک‌هایش را روی هم ماسید و کف دستش را جلوی باریکه‌ی نور گرفت. آفتاب بر سرامیک‌های لیز غَلت می‌زد و نسیم از لبهٔ پنجره می‌ریخت زمین.
پاهایش را زیر زانو جمع کرد و میان چین و چروکِ ملحفه، در خود پیچید.
لالهٔ گوش‌هایش به قرمزی می‌زد و تیغهٔ چانه‌اش از سرما می‌لرزید. یعنی قبل خواب لای پنجره را باز گذاشته بود؟! حتماً باز گذاشته بود که اتاق بوی نم و خاک می‌داد. «غم» همزمان با او چشم وا کرد، خمیازه‌ای کشید و صبح را بخیر گفت!
زن، رشته‌های پتو را میان مُشت‌ مچاله کرد و سرش را در یقه‌ فرو برد. صبح شده بود، اما هنوز تنش بوی شب می‌داد! کف دست‌هایش، موهایِ واژگون و ژولیده‌اش، پُلیورِ شیری‌ و حتیٰ ملحفهٔ روی تخت...

نازین جعفرخواه.