روزمره های یک دختر/ ایمیل: Nashenas.5583@gmail.com
خواستهی فرزند سوم!
تا حالا از خودتان پرسیدهاید که چرا میروم توی اتاقک کمد و آنجا مینشینم به صحبت تلفنی با دوست یا همکار؟ تا حالا از خودتان پرسیدهاید که چرا از این همه جای خانه، درست میروم در آخرین نقطهی سالن ناهارخوری که پشت برگهای بلند گلها باشم و از نشیمن دیده نشوم؟ تا حالا از خودتان پرسیدهاید که چرا مدام برای خواندن کتاب و نوشتن جزوهها و روزمرهها و درست کردن پروژههای دانشگاهی و دوختن مانتوهای تابستانی و ضبط کردن صوتهای دوستانه و حتی فکر کردن با خیال راحت، از این اتاق به آن اتاق و از این نقطه به آن نقطه، در تمام طول خانه، آواره ام؟ نپرسیدهاید؟
میدانید آن روزهایی که مامان میرود خانه آقاجون، دوست ندارم تنهاییِ خانه را از دست بدهم. نمیخواهم همراهش بروم خانهی آقاجون و دوباره به دنبال یک نقطه برای خودم، تمام طول خانهشان را بگردم. میدانید از گشتن خسته شدهام. از آواره بودن هم. وقتهایی که هیچ کس خانه نیست، تمام نقاط خانه برای من است. فکرش را بکن! دیگر تمام دغدغهام حل میشود. اشتباها فکر نکنید که من تمام خانه را میخواهم، یا خانه را بدون خانواده. من تنها چیزی که میخواهم یک نقطهی امن است.
تا به حال از خودتان پرسیدهاید که چرا معمار خانهی ما، اینجا را اینقدر عجیب طراحی کرده است؟ یک فضای با تفصیل و اتصال. در طول و عرض و کنارهی بزرگ. نپرسیدید؟ ولی من که میدانم چرا اینگونه است! داستان این بود که معمارِ نابلدِ قصهی ما، درست در همان لحظهای که این همه فضای خالی و بزرگ، به ذوقاش آورده بود، تصمیم گرفت چیزی طراحی کند که پر از پنجره باشد. در عین حال پر از فضاهایی که بتوانی در آن حرکت کنی. بروی و بروی و در همان لحظهای که خیال کردی این دیگر آخرش است، تو را وارد فضای دیگر کند. همینقدر پیوسته و آزاردهنده. با این حال همانگونه که طولِ فضاهای کشیدهی خانه را _که در قسمت هایی از آن سعی شده است که کشیده نباشد یا صرفا کشیده به نظر نیاید_ طی میکنی، حجم عظیم و سرتاسری از پنجرهها یا دریچههایی که ادای پنجره را در میآورند، توجهت را جلب میکند و باعث میشود که در تمام نقاط خانه، هیچ نقطهای را نیابی که از نقطهای دیگر در اتاقی دیگر، قابل رویت نباشد. در این لحظه معمار از جایش به هوا میپرد و فریاد میزند: «خودشههههه»
درست است. خودش بود. همان طرح نهایی خانهی ما.
من بچهی سوم بودم. آن لحظهای که پا به دنیا گذاشتم تنها چیزی که برای خانوادهام مهم نبود، یک فضای شخصی متعلق به کودک نورسیدشان بود که در یک چشم به هم زدن، از شکمِ به آن کوچکی، وارد خانهی به آن بزرگی شده بود. وجه تفاوت آن خانه و شکم مادرش این بود که در شکم لااقل آن چند وجب جا را داشت که برای خودش باشد، اما در این خانهی بزرگ، آن را هم نداشت.
تنها خواهر وسطی توانسته بود یک جای دنج برای خودش پیدا کند. تا وقتی که او آن اتاقِ بالاخانه را داشت، هیچ چیزی نبود که بتوانم بگویم از دارایی او سَر تر است. چه چیزی از این بهتر؟ یک اتاق خیلی کوچک در بالای پله هایی که به طرف پشت بام حرکت میکرد، در همان یک نقطه از خانه که نمیتوانست پنجرهای از میانش به اتاق نشیمن یا حیاط و یا هیچ جای دیگر باز شود_ که اگر میشد معمار قطعا آنرا هم کار میگذاشت.
تا بچه بودم، رفتن به آن اتاق قدغن بود. چون بیاجازه به وسایل خواهرم دست میزدم. اما کمی که بزرگتر شدم، تقلا کردم تا در اتاق کوچک جای بگیرم. تا اینکه در روزی که نمیدانم چه بود و چه شد، خواهر وسطی و مادرم راضی شدند که وسایلم را جمع کنم و ببرم گوشهی اتاق کوچک بالاخانه. خوشحال بودم. قسمتی از چیزها در آن اتاق جا نمیشد. همهی ضروریتر ها را برداشتم و رفتم در کنار خواهرم خانه کردم. حتی خودم هم نفهمیده بودم که درواقع من اتاق را نمیخواهم، بلکه تنهایی اتاق را میخواهم. حالا من بودم و خواهرم در یک اتاق خیلی کوچک. چند مدت که گذشت، آنوقت فهمیدم که این، آنچیزی که میخواستم نبود.
میدانید تا همین حالا که حالا است و مثلا خیلی بزرگتر از آنوقتها هستم، هنوز و برای همیشه دنبال نقطهی امنم در این خانه میگردم _که انگار قرار نیست هیچ وقت پیدا شود. تا حالا از خودتان پرسیده اید که چرا هیچ وقت از هیچ کدام از نقطه هایی که بساط میکردم و میزم را کشان کشان تا آنجا میبردم، راضی نبودم؟ شما خیال کردید من از این خانه راضی نیستم. اما نمیدانستید که این خانه را با تمام نقص هایش دوست دارم. تنها چیزی من میخواستم یک فضای خصوصی بود.
پست شده به خانهی ما، از طرف فرزند سوم
پ.ن: ای کاش تمام پدر و مادر ها بدانند که اگر دوست ندارند منشائی برای ساختن اضطراب در نوجوانی، جوانی و حتی بزرگسالی در ذهن فرزندشان ایجاد کنند، باید فضای خصوصیای هر چند کوچک و به ظاهر فاقد ظواهر یک اتاق اختصاصی، بلکه تنها نقطهای که حاوی حس امنیت باشد، به آنها اختصاص دهند و به آن احترام بگذارند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تپیدنِ جانانه سیخی چند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
پایانِ باز
مطلبی دیگر از این انتشارات
تولدت مبارک