در وصف نوجوانیِ تلخ تر از امریکانو!

چنین می‌گذرد ...
چنین می‌گذرد ...


موهایم که حالا به مدت یک ماه ماهاگونی اند را با کلیپس جمع کردم. برای تسکین سردرد یک لیوان ایس امریکانوی زهر ماری درست کردم و توی یکی از ماگ های ردیف شده روی شلف اشپزخانه ریختم. پنکه را رو به روی صندلی گذاشتم و لب تابم را روشن کردم. باید حرفهایم را تا قبل از کپک زدن توی گلویم جایی دفن می کردم و چه جایی بهتر از اکانت ویرگولی که در ان سوسک بال نمیزند؟

این تابستون، پر از سوالم شازده. این بار خدا و پیغمبر و گرد بودن زمین رو زیر سوال نمیبرم، بیشتر از پوچی خودم در عجبم. به یک باره، همون طور که دو سال پیش اتفاق افتاد، با همه چیز غریبه ام. نمیدونم دارم چیکار میکنم راستش.

من این تابستون نسبتا شلوغم. تار و اواز، کیک بوکسینگ، شمع سازی، رزین و عکاسی هم که کلاسای مدرسه ان. ورزشی که از وقتی کلاس دوم بودم میخواستم یاد بگیرم. ساز و اوازی که همیشه ارزو داشتم، شمع سازی ای که کل سال رو براش صبر کردم، رزینی که خدا میدونه از کی میخوام تجربه کنم و عکاسی ای که یاد گرفتنش ضرری نداره! کتابایی که باهاشون زندگی میکنم و سریالایی به خفنی خاتون و شهرزاد و غورباقه. اهنگایی که دوستشون داشتم و خانواده ای که برام عزیز ترینن. رستوران و کافه و پلنام با عطرین و خاله مریم. اما انگار... انگار این من نیست. و انگار من دیگه هیچ چیز نیست.
نه ارزوی زندگی توی جنگل دوست شدن با حیووناست و نه تصویر نویسنده ی جوانی که توی مراسم امضای اولین کتابشه. نه اون مامانی که با پسرش میره پیک نیک و نه اون دوشیزه ی جوان توی دوره ی ویکتوریا. من خودم را حتی توی قصر شیشه ای هم نتوانسته ام پیدا کنم.

بهتر بگویم. احساسم اینه که هرچیزی که ازش لذت میبردم الان فقط سرگرم نگهم میداره. چاشنی زنده بودن و زندگی کردن را برای پختن تابستانم کم دارم.

ماسک ورقه ای را از روی صورتم بر میدارم و توی ایینه به خودم نگاه میکنم. به قدم که حالا از مامان بلند تر شده است و باعث میشود بخواهد گریه کنم. هنوز زیاد برای این که قدم از مامان بلندتر باشد بچه ام.

چند وقت پیش، این ساید اوت دو رو دیدیم. دلم میخواست برم و رایلی رو بغل کنم. کل مدت، صدای خانم ثبات توی سرم بود و انیمیشن رو برام تحلیل میکرد و فلش بک میزد به سال تحصیلی نحسی که گذروندم. فکر میکنم به این که کاش نوجوونی من رو هم به جای استودیو ماپا، دیزنی و پیکسار میساختن! اما بگذریم. این رو که دیدم به این نتیجه رسیدم که نوجوونی همه واقعا یه جوره و نمیشه سر این که مال کدوممون بیشتره SUCKS بحث کنیم. اما ایکاش این کوفتی یه دفترچه راهنمایی چیزی داشت که من از توش بفهمم فردا که قراره برم به اون مدرسه ی نفرین شده باید چه غلطی بکنم که سر کلاس عبدی مثل احمقا به نظر نیام.

با هر جرعه از اون امریکانوی کوفتی، صورتم رو جمع میکنم. ادما واقع ااین رو میخورن؟

هر بار که توی صورت تو و راشل نگاه میکنم و میبینم که ازم یه جواب میخواید، میخوام خودمو از بالا پشت بوم برج مامان فرشته اینا پرت کنم. نمیدونم اگه این بخشی از نوجونی کوفتیمونه یا نه اما... واقعا هیچ جوابی به این سوال ندارم. با این حال همه اش توی مغزمه و لعنت بهش چون من حتی الان حدس و کاندیدی برای رنگ مورد علاقم ندارم! الان چجوری باید به یه تعادلی سر هویت جنسیم برسم؟ گور بابای هردوتون و اون پیتر گور به گور شده. واقعا نمیدونم الان دارم کی ام و چی ام.

بابا صدایم میزند تا بروم و شام بخورم. بیشتر از ده دقیقه طولش نمیدهم وبلافاصله بر میگردم توی اتاق. اسمم را این چندوقته اینقدر از زبان این و ان شنیده ام که کاش نامرئی بشوم. چرا یک بار به جای "هستی بیا سفره رو بنداز" یا "هستی بیا میوه بشور" یا " هستی پذیرایی رو تا من برمیگردم مرتب کن" یا " هستی همه اش غر میزنه" نمیگن "هستی افرین. پیشرفت کردی" یا " هستی این لباسه چقدر بهت میاد" یا "هستی معدلش بیست شده"؟

اتاق کمی خنک شده. پنکه را خاموش میکنم و موهایم را باز میکنم. لعنت به لانا دل ری و سینیمن گرل و وات میکس اس گرلز و هپینس ایز عه باترفلای و لعنت به وانتوز و ساقی و اونلی فنز و لعنت به کانن گری و مموریز و هدر.

ایکاش که همه بهم یه وقت استراحت و یه فرصت دوباره بدن. قول میدم خودم رو همین روزا پیدام یکنم و برمیگردم. با یه هستی دوست داشتنی تر. با اونی که ادما بخوانش...

روی تخت می خزم و مثل همیشه بعد از شام به اندازه ی یه لپه، ادامس از بسته در میاورم و توی دهانم میگذارم تا حداقل بتوانم امشب را بخوابم. ساعت هشت صبح، یک جهنم جهش یافته انتظارم را می کشد!


_هستی


پ.ن: لطفا یکی یادم بندازه پلات ناول برومنسم رو کامل کنم. لطفاااا. اگه اینو ننویسم واقعا از خودم بدم خواهد میاد.

پ.ن2: دوستت دارم. الان فقط اینو میدونم.