دلتنگی نامه!!!

آخرین بارها همیشه میشوند حناق توی گلو.متورم میشوند و راه نفست را میبندند!

آخرین بارها مثل یک قاتل مهربان هستند.قبل از این که آلت قتاله اش را بگذارد رو گلویت،قلبت،پیشانی ات ؛میبوسدش مقصد زخمه زدنهایش را.مینوازد و دلت را به دست می آورد!مینوازد و میتازد و میخراشد!

آخرین باری که در آغوش کشیدمش.. .وای که فکر کردن به آخرین باری که گرمای دلچسب تنش نشست روی بازوهایم،هرم نفسهای آغشته به بوی سیگارش نشست روی موهای روشنم چقدر شیرین است و دلنواز!

اگر میدانستم آخرین بار است،گرمای تنش را قاب میکردم و یک رز خشک میگذاشتم تنگ نفسهایش و میگذاشتم لای دسته گل سرخی برای امیلی!

اگر میدانستم آخرین بار است که کنارش چای مینوشم هیچوقت از پای بساط چای بلند نمیشدم.به اندازه ی خزر و ارام و اطلس چای پر میکردم در سلولهای تنم!

تمام قندهایی که لمسشان کرده بود را میسابیدم و میریختم توی شیشه و هر روز صبح کامم را به نام او شیرین میکردم!

اگر میدانستم آخرین بار است که قدم روی چشمهایم گذاشته و‌مهمان خانه ام شده،رد قدمهایش را از پله ها پاک نمیکردم.میکردمش قدمگاه مقدس آقا جان و میپرستیدمش!

نمیدانستم که برای آخرین بار موهایم را می بافد وگرنه طلای روشن موهایم را میچیدم و میگذاشتم زیر بالشم تا هر شب قبل خواب رد انگشتهای نحیفش را روی زنجیر موهایم ببوسم!

نمیدانستم تو آخرین مرد زندگی ام بودی که پابه پای دخترانگی هایم آمدی.به آبشار طلای موهایم بالیدی.به آوازهای دخترانه ام دل دادی و آرزوهایم را زندگی کردی!

نمیدانستم که بعد تو دختر بودن سخت است بدون نوازش های تو،بدون حمایتهای تو دنیا جای خوبی برای زندگی نیست!

اصلا بذار راحت بگم دلم تنگته.داغت هر چی سردتر میشه جای خالیت پررنگ تر میشه!

یه دل نوشته از سر دلتنگی و بیچارگی!