نانوا هم جوش شیرین می زند...
متولد سال جنگ
جنگ درست چند ماه بعد از اینکه من به دنیا آمدم تمام شد. ولی این پایان کار نبود و تازه شروعی بود بر
جریان هایی که یک کشور را درگیر می کرد. نسلی که متولد روزهایی جنگ بودند، سربازان آینده محسوب می شدند.
ما به دنیا آمده بودیم تا کمبود نیروی انسانی را جبران کنیم و هدف چیزی جز این نبود. پس می شود گفت ناف ما را با تیر و تفنگ بریدند و از بدو تولد یاد گرفتیم در شرایط سخت بعد از جنگ چگونه زندگی کنیم و خود را با آن اوضاع نابسمان تطبیق دادیم. همچنین آماده بودیم که هر موقع دشمن به ما حمله کرد، به جبهه اعزام بشویم و برای کشورمان خون بریزیم.
وقتی در صف های طولانی که برای دریافت اقلام کوپنی می ایستادیم، این فرصت ایجاد می شد تا به زندگی بیشتر فکر کنیم. ما می دویدیم به دنبال ماشین های کپسول بوتان و با گالن های خالی منتظر دریافت نفت بودیم تا بخاری هایمان در سرمای زمستان سرد نشوند.
یاد گرفتیم قانع باشیم و توقع خود را از داشتن امکانات خوب پایین بیاوریم، شاید هم اصلا نمی دانستیم زندگی در رفاه یعنی چی ؟ سختی جزوی از گوشت و استخوانمان شده بود و دیگر احساس نمی کردیم ممکن است دنیایی هم باشد که همه چیز جوری دیگری است.
با لباس هایی به مدرسه می رفتیم که سال پیش به تن برادر یا خواهر بزرگترمان بود و حالا ما می توانستیم آنها را بپوشیم. می بایست ساده زیستی را الگوی خود می کردیم و به دشمن نشان می دادیم که تحریم ها نمی توانند ایمان و عزم مان را برای ادامه دادن از بین ببرند.
ما کهنه سربازانی هستیم که حتی یک گلوله شلیک نکرده ایم، اما بارها مقابل رگبار مسلسل مشکلات ایستادیم و خون ها دادیم اما اخم به ابرو نیاوردیم. تا جان داشتیم جنگیدیم و لبخند زدیم. این سرنوشت برای ما مکتوب شده بود و می باست با آن روبرو می شدیم.
حال که توپخانه ها خاموش شده اند و هیچ کس در پشت خاکریزها در حال رزم نیست، دشمن به داخل آمده است و با نقابی به چهره، جور دیگری با ما می جنگد. او نه با گلوله بلکه با صلاح های مدرنی چون گرانی، فساد، اختلاص، تبانی، رشوه، دزدی، مال حرام و تحریم به جنگ ما آمده است.
حال ما کهنه سربازها نه در پشت خاکریزها بلکه در زندگی باید منتظر شبیخون ها و عملیت های انتحاری باشیم در صورتی که هیچ گاه نمی دانیم دشمن در کدام جبهه علیه ما می جنگد و او نیز هزار چهره دارد و هر بار رنگ عوض می کند.
با آخرین رمقی که در جانمان مانده و با نفس هایی که به شماره افتاده است، ایستاده ایم و جان می دهیم. نمی دانیم که آیا امیدی به پیروزی است یا آرزوها و رویاهایمان طعم خاک خواهند گرفت.
25 تیر 1401
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانِ زیبا
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک عکسنوشتهی پر از سوال
مطلبی دیگر از این انتشارات
مادربزرگ