منِ سه.


اینجا نشسته ام.

لیوان شیرموز برایم پوزخند می زند.

چقدر بیچاره ام.

چقدر بی چاره ام!

راه حلی ندارم!

همه ی گُل هایم اینبار پوچ اند!

...

نشسته ام و به این فکر میکنم که کاش یک آغوشِ واقعی داشتم.

چند روز پیش مادر می گفت چرا باید گریه کنی؟

چه شده است؟!

نمی دانم مادر.

احساسِ بیهودگی ندارم اما قلبم لبریز است.

بدن درد دارم و دلم میخواهد بمیرم.

...

صندلی کافه خوشحال تر از من بود.

او رو به رویم نشسته بود.

اما نامرئی.

نمی توانستم چشم هایش را ببینم.

دیگر دوست داشتنی وجود نداشت.

فکر می کردم که درست فکر می کنم.

اما او یک افسانه ی رویایی بود.

واقعیتی نداشت.

انگار که به خواب دیدن های زیاد عادت کرده باشد.

قلبم را می گویم.

همه اش یک خواب بود.

یک توهم.

نه عشقی بود نه شعرِ زیبایی.

اما توهمِ درخشانی بود.

از طلوع خورشید هم درخشان تر.

دلم میخواست به آنجا سفر کنم.

هر ازگاهی با من حرف می زد.

سیگار می کشید و دود هایش برایم می رقصیدند.

یک بار دیدم که مرا نگاه می کرد.

و می گفت : ببخشید.

...جانِ افسرده ام دیده نمی شد.

دختری که روی صندلی کافه نشسته است و مثل سکانسِ تاریکِ شهر، غصه می خورَد.

که چرا او دوستش ندارد.

یا درست بگویم ، چرا او را آنطور که نیاز است دوست ندارد.

نمی دانم شعرِ این داستان را باید با کدام قافیه ها زیبا کرد.

کاش دستی باشد که برای همیشه دست هایم را بگیرد.

نفیسه خطیب پور