نانوا هم جوش شیرین می زند...
من در میان سایه ها و روشنایی ها قدم خواهم زد
ساعت بحرانی از ظهر به آرامی شروع می شود و تمام بی قراری ها و بدبختی های عالم به سراغم می آیند. می خواهم در این زمان خانه نباشم ولی جوری به صندلی چسبیده ام که توان حرکت را از دست می دهم و اتاق مثل زندانی از رفتنم ممانعت می کند. حجم سنگینی از انرژی منفی در خانه انباشته شده و به راحتی هم نمی شود از دست شان راحت شد.
عصر ها دیگر طاقت نمی آورم و به خواهرم زنگ می زنم که ببینم خانه است یا نه. خوشبختانه در بیشتر اوقات او حضور دارد و من می توانم به منزل شان بروم و از سیاهی ها نجات پیدا کنم. کتاب و گاهی لبتاب را با خود می برم که تا باخیال راحت و بدون دلشوره های الکی به مطالعه بپردازم و اگر مطلبی به ذهنم آمد آن را بنویسم.
بیکاری یک نوع ریاضت برایم محسوب می شود که روح را هم صیقل می دهد و هم آن را آرام آرام به نابودی می کشاند. این که کدام یک از این دو مورد بیشتر تاثیر گذار باشد به خودت بستگی دارد. در طول زمان مثل یک زندانی یاد می گیری که با محیط خودت را وفق دهی. همان طور که دوران محکومیت طولانی تر می شود، تطبیق پذیری به حد بالای خود خواهد رسید طوری که زندان را خانه ی خود می دانی.
برای من اما خانه زندان است. سعی می کنم تا می شود راهی برای فرار موقت پیدا کنم. این جا هیچ حصار و نگهبانی وجود ندارد و مشکل دقیقا همین است. اگر بود شاید این انگیزه را ایجاد می کرد تا تلاش کنم برای همیشه بروم.
می دانم که این شرایط پایدار نیست و نباید ناسپاس باشم. مهم این است که بتوانم از سکون خارج شوم و نیروی درونی ام را به حرکت در آورم. صبح ها فقط به مدت دو ساعت همه چیز خوب پیش می رود. امید به زندگی به بالاترین میزان خود می رسد و اگر کمی ادامه داشته باشد می توانم ادعا کنم من یک ابر انسان هستم که قادر است هر کاری را که اراده می کند انجام دهد.
شاید اسمش را بشود گذاشت توهم صبح گاهی یا دیوانگی در ابتدای یک روز دیگر. هر چه هست مثل یک مخدر برایم خوب عمل می کند. همین نوشته هایی که دست و پا شکسته می نویسم حاصل همین سرخوشی موقت است و بعدا دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
به تازگی روش هایی ایجاد کرده ام که دوز این هیجان کاذب را بالا ببرد اما خیلی هم شاید سالم نباشد. چیز خاصی نیست، فقط سعی می کنم زندگی ام در همان روز خلاصه شود. به پولی که در جیب دارم نگاه می کنم و اگر در یخچال چند تخم مرغ باشد که از گرسنگی نمیرم برایم کافیست.
می بینید آن قدرها هم که فکر می کنیم زندگی سخت نیست. البته تا وقتی که سقفی بالای سر داشته باشیم و مقداری هم اعتبار که اگر روزی به مشکل بر بخوریم بتوانیم از آن استفاده کنیم تا بلکه شاید برای مدتی محدود بی خوانمان نباشیم. مابقی امور هم که خودشان می گذرد.
اسمش را گذاشته ام معجزه ی روزانه، حتی اگر همان دو ساعت صبح گاهی باشد. همیشه که نمی شود در همه لحظه ها خوش بود. معتاد هم اگر باشی بعد از مصرف، مدت کوتاهی نئشه هستی و بقیه روز را باید در خماری بگذارنی مگر اینکه شانس بیاوری و دوباره مخدری دیگری بدست آوری. من هم یاد گرفته ام که در طول روز باید دنبال محرک های مختلفی باشم، هرچند که این کار آسان نیست.
مثلا همین نوشتن، اگر پایش بنشینم و خودم را با آن سرگرم کنم، حداقل در مدتی که مشغول هستم دیگر به چیزی فکر نمی کنم. این دستانم هستند که جای من تصمیم می گیرند و این برایم خوب است که همه امور را به آن ها بسپارم.
عادت کرده ام زود به زود نا امید شوم، اما از آن طرف هم زود به زود امیدوار می شوم! و این هست معجزه ی یک زندگی تکراری اما با کمی چاشنی تغییر روزانه. حداقل خوبیش این است که دائم تپش قلب می گیرم و خون بیشتری در رگ هایم جاری می شوند.
از این که نمی توانم به خواسته هایم برسم نگران نیستم، ولی برایم سخت است که بخواهم به نداشته هایم فکر کنم. با نرسیدن بهتر می شود کنار آمد. حداقل می گویی در توانم نیست و خودت را گول می زنی اما چگونه کمبود ها را می شود نادیده گرفت.
فقط باید خودم را به نفهمی بزنم. ندانستن بهتر جواب می دهد. بی خبری و خوش خبری. با نگاه کردن به پیرامونم دلواپس تر می شوم یا این که وقتی به مشکلات دیگران گوش می دهم اضطراب به سراغم می آید.
پس چاره این است که نبینم، نشنوم و سخن نگویم جز در مواردی که برایم ضرری نداشته باشد.
هر چیزی که تو را از زندگی همان روز دور می کند خطرناک است. خداراشکر مدتی است که کتاب های خودیاری و موفقیت را دور ریخته ام. اصلا من نمی خواهم در زندگی هدف داشته باشم یا ساعت را برای پنج صبح کوک کنم تا مبادا از غافله ی موفقیت عقب بمانم. حالا گیرم رخت خوابم را همان ابتدا که بیدار شدم مرتب کنم، خب اوضاع روزگار تغییر می کند، من بارها این کار را کرده ام و با اطمینان به شما می گویم اتفاق خاصی نمی افتد. پس در رخت خواب خود راحت بخوابید و زنگ ساعت را هم خاموش کنید.
قطار دنیا در هر صورت رو به جلو می رود و شما نمی توانید در هیچ ایستگاهی پیاده شوید. فقط باید سعی کنیم حداقل گاهی به کنار پنجره برویم و از مناظری که به سرعت در حال عبور هستند لذت ببریم. این می تواند تنها هدفی باشد که به زندگی معنا می دهد. تماشای آن چه که در لحظه اتفاق می افتد و ما ناگزیر به پذیرش آن هستیم.
همین الان عده ای به قطار زندگی اضافه شده اند و بعضی دیگر آن را بدون صدا ترک می کنند بدون آن که حتی فرصت این را داشته باشند که از عزیزانشان خداحافظی کنند. این واقعا زیبا نیست؟ این آمدن ها و رفتن ها و تکرار مداوم زندگی که روی ریلی یکنواخت به پیش می رود و هیچ چیز نمی تواند جلودارش باشد.
پس من در میان سایه ها و روشنایی ها قدم خواهم زد و نمی گذارم هدف ها بر من تسلط پیدا کنند و در عوض به سمت ابدیت گام بر می دارم و به هر چه وعده ی خوشبختی دروغین، پشت می کنم. می خندم آن قدر که صدایش در کل عالم بپیچد و همه بفهمند زندگی بی اعتبار ترین هدیه خداست برای انسان.
24 مرداد1401
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک روز بعد حیرانی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
این یه تَوَهُمه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنونِ خالقِ واژهها