من عاشقی کردن بلد نیستم!!!

من آدم قربان صدقه رفتنهای گاه و بی گاه نیستم!

من بلد نیستم یک مثنوی هفتاد من در ستایش رنگ میشی چشمهایت بسرایم!

کسی به من یاد نداده دلبری کنم! با دست پس بزنم و با پا پیش بکشم!

من ناشی ام!مگر چندبار این حال عجیب و غریب را تجربه کرده ام؟مگر چند بار دلم بیخود و بی جهت آشوب بوده و قند دلم برای چند خیال دم دستی آب شده؟

من مثل دیگر دلباخته هایت، وسمه سرمه کردن بلد نیستم!موهایم هزار رنگ نیست و چشمهایم آسمانی نیست!

من تمام عمر بی ثمرم را لای کتابها وول خوردم!با نیچه صبح کردم و با هایده و حبیب و شجریان سر سفره نشستم و با سیمین بهبهانی خوابیدم!

من حتی روی شنهای ساحل نوشهر نقاشی قلب تیرخورده هم نکشیدم!
من فقط بلد بودم پاهایم را تا جایی که امکانش هست توی شنهای گرم ساحل فرو ببرم و چشمهایم را ببندم و درخیالم با مارکز موهیتو بنوشم!

من حتی مثل دیگران در خیال شبهای بیخوابی ام برای دلبرم شال گردن نبافتم!خب البته اینکه بافتنی بلد نبودم هم بی تاثیر نبود!!!!

من منتظر هیچ شاهزاده ی سوار بر اسبی هم نبودم.من مثل دیگران نیستم دلبر جان!

دلبر زیبا چشم من!من به قربان آغوش انحصاری ات!بگردم دور نگاههای ماهت!

من عاشقی کردن بلد نیستم!!!


آسیه محمودی