تضاد های مترادف. | 35.699738,51.338060
همان زمستانی که گرم نبود
این تصمیم با موفقیت گرفته شد.
پس طناب رو تنظیم کردم ، گردنم را درونش انداختم. نفس کشیدن سخت بود؛ به حرفش عمل کردم با اینکه نیتش خیر بود، پس صحفه سفیدی را فرض کردم. همیشه این کار برایم راحت بود....
نمی دانم چه شد .... نمی دانم چه شد ..دینگ دینگ. صدای در میآید. ولی این خانه زنگ ندارد! تق تق. صدای در می آید. ولی این خانه در ندارد! قیژ قیژ. ولی در اینجا کسی کفش ندارد! من میترسم....آری من میترسم. من میترسم ، من میترسم دیگر نتوانم برگ های خزان را ببینم و با خود بخوانم : به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیدادِ زمان کز شاخه جدا بود. میترسم دیگر نتوانم ورزشگاه انقلاب بروم و دور زمین بدوم. بعد پرش سه گام بروم، میترسم دیگر نتوانم آنچنان سرگرمش بشوم که آخر با زور از آنجا دل بکنم. آری میترسم! میترسم دیگر نتوانم دوان دوان از پله ها پایین بروم و مادربزرگم را در آغوش بگیرم. میترسم دیگر نتوانم چای دلپذیرش را بنوشم. میترسم که دیگر مادرم مرا در آغوش نگیرد .میترسم که نتوانم دیگر کتابخانه ام را مرتب کنم و در حال مرتب کردن هر کدام را یکبار دیگر بخوانم. میترسم...میترسم دیگر نتوانم جغد تنهای پارک را ببینم ، چشمانش برق میزند ، با چشمانش حرف میزند ولی هیچگاه سخنی نمیگوید ، انگار شکارچیان امثال او را کشته اند و پول هنگفتی دریافت کردند ، آه آن جغد تنها...چه زیبا است اینجا ، چه زیبا است اینجا ، خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست خب جناب ت بده ، بله تا کی به تمــنای وصـال تو یـگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه ، خب مشاعره امروز تموم شد. فعلا خداحافظ
راست میگویی خداحافظ ، ولی چرا خدا سعدی نه؟ اصلا چرا حافظ خدا باشد ... نه بعید بدانم چنان جسارتی داشته باشند که حافظ را خدا بدانند. پس شاید ما حافظان خداییم ، ولی مگر خدا حافظ ما نیست ؟ چگونه ما حافظ او باشیم. آه بگذریم ، هوا خیلی سرد است ولی الان زمستان است ، هیچگاه چنان سرمایی در زمستان نچشیده بودم. همیشه در زمستان گرما پوستم را منزجر میکرد ، بگذریم چخبر؟ آه میخواهم سرفه بکنم ولی نمیتوانم. ببخشید. آقا شما کی هستین؟ دوست دارین با هم حرف بزنیم؟ خب سکوت یعنی بله ، پس شروع میکنم ، اگر من من هستم چرا احساس میکنم این من نیستم ولی اگر این من نیستم چرا گمان میکنم منِ من نیستم چرا اگر من من هستم نمیدانم من هستم چرا اگر من هستم نمیبینم این من را شاید من چند من هستم ؟!آقا نمیشنوید؟ شما گوش ندارید یا من لب ندارم؟ شاید من حسینقلی هستم آخه شامی میگفت حسینقلی لب نداشته بعد همش میرفته از مردم درخواست لب میکرده ، من لب نمیخوامااا فقط جوابمو بده ، الو آقا الو الو. آخ شاید خط رو خط شده رفته رو خط بی صدا. هعی زندگی. حالا هوا گرم شده احساس میکنم الان تمام خون بدنم تبخیر خواهد گشت، آری امروز آسمان قرمز است! آسمان قرمز جالب است بوی خون میدهد و در بوی خون خواهم مُرد. ولی اینگونه دوست ندارم میخواهم هنگامی که تمام کتاب های شوپنهاور را خواندم و بعدش کروسان شکلات موزی با آیس کافی میخورم یک کُلت 1991 ام بردارم و ماشه را بکشم و گلوله را در مغزم حس کنم ولی اینگونه هم خوب نیست ممکن است بعدا فقط خاک بنوشم آخر به کسانی که در آزمایشگاه های غیر مجهزشان مرگ دست ساز درست میکنند و عصاره آن را مینوشند، میگویند نفرین شده است. یادم است بچه که بودم خیلی رویا پرداز بودم برای خودم سرسره میساختم بعدش با سگ قهوه ای کرمی ام به جنگل میرفتیم و چوب جمع میکردیم ، در جنگل آزادانه میدویدیم و خانه ی درختی برای خود ساختیم ، دیگر تمام روز هایم رو آنجا میگذراندم در آن خانه درختی. گاهی سنجاب ها مهمانمان میشدند گاهی سیرسیرک ها و... حال که خودم میتوانستم خانه درختی بسازم ، شاید خودم این دیوار را ساختم تا شیرینی زندگی را مزمزه کنم ، ولی اگر شیرینی اش را مزه کرده بودم چرا این دیوار را ساختم... نمی دانم شاید پایه اش را خودم نساخته باشم ولی بعدش آجر و ملات آوردم و دیوار را ساختم پس حال میخواهم این دیوار لعنتی رو خراب کنم. خب یک چکش میخواهم ولی این طناب نمیگذارد تکان بخورم ، وقتش است پاره اش کنم ، صدای قیژَش تبدیل به امواج بزرگ میشود و به صورتم میخورد ولی برمیگردد آن موج رفت! واقعا آن موج رفت! دیگر این بازی های ذهنی پایان یافته است ، روحم را حس میکنم نمیدانم چگونه ولی حسش میکنم. این قمار لعنتی تمام شد حال دیگر حسابمان صاف شده او به افق های دور پیوست و من اینجا هستم آری من اینجایم من با آن کنف ها برای خود طناب اتمام زندگی را ساختم ولی با دستانم خودم هم تکه تکه اش کردم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
برشی ساده از یک روزمرگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
به یاد آن ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
سردَم مثل تابستان