«او زمانی مُــرد که برای من هنوز زِنــده بود.»
ویرانهای برای تو

نه خنده و نه اشکی در کار است.
تلاش من برای روی هم گذاشتن آجرهای گذشته، بیهوده بود.
آنچه عذابم میداد، پافشاری او بود.
حقیقتی که هیچگاه نبوده و نیست!
هر چه بیشتر بگذرد، ناگفتههایم بیشتر خواهد شد.
حال من ماندهام و هزار دستخطِ تو بر دیوارهی قلبم...
نه حسی و نه قلبی برای تپیدن میخواهم.
بگذار من عذاب بکشم و تو اقرار به بیتفاوتی کنی.
باشد که اینگونه تو مرا فراموش کنی.
اگر من خاک باشم،
این را بدان که تو ریشههایت را در من دواندهای ساقه سبز.
دلنوشتهای برای آرامش روح و روان خودم
سیدصدرا مبینیپور
1401/05/27
ممنونم که میخونید و نظر میدید.
در حال حاضر نه برای حس خوب خوانده شدن، بلکه تنها به نوشتن پناه میبرم و مینویسم!
شب و روز بر شما دوستان ویرگولی،
خوش
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرف،آرزو!...
مطلبی دیگر از این انتشارات
سردَم مثل تابستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک عصر داغ در گورستان