و من یخ زده ام چون ماموتی تنها ...


و من یخ زدم امروز

چون ماموتی تنها

منقرض شده در میلیون ها سال پیش

و من شهید شدم

در متنی

در گوشه ی ذهن سفیر پاکی

و حالا در بهشت

کنار حوض کوثر

پیش حوری ها

می بهشتی مینوشیم

می رقصیم و آواز می خوانیم

آزاد و رها از بند دنیا

و من چون ققنوس

از خاکستر خود

دوباره روییدم

دوباره متولد شدم

در نوشته هایم

در شعرهایم

در شوخی هایم

شهدا زنده اند

در یادها

در افکار

و من میخندم

به آن حوری که

میگفت: در انتظار سفیر است

پس کی می آید ؟

میگفت روزی اش

اگر در زمین نیست

پس اینجاست

ما سال هاست

که منقرض شده ایم

زیر پوسته ی فضای مجازی

سلول های زندگی مان متلاشی شده

در گوشه گیری ، راحت طلبی ، انزوا

خودشیفتگی ، خستگی، بی حوصلگی

در یک فنجان قهوه

سحر نزدیک است

اگر خواب نباشی

اگر عاشق باشی

اما عشق چیست؟

خانه ی دوست کجاست؟


سید مهدار بنی هاشمی

۱۳بهمن۱۴۰۳