سرد و تیز میخندیدی؛ یک سینِما فرو میریخت'
کودک کجخلق زمین
تاریکیِ شب توانسته بود برق بیقید خون را لاپوشانی کند ولی وحشت ریخته در حلقوم چشمانش را هرگز.
زانوانش برید. به سوگ نشست این سور شیادانه را!
و لحظهای آب شد میان حرارت آن وجدانی که در بهمن سرد سال کبیسهی آن سال قصاصش کرده بود.
پیرزن بدکاره همان روز زیر گوشش خواند که: مقتول در وجود قاتل زنده به قیامت است دیوانه
حالا زمان به انضمام هزارقانون نانوشته در این سال کبیسه باز به سراغش آمده بود و سلاخیاش را به سخره میگرفت. خواست نشخار کند هرچه بالا آورده بود و لحظهای کوری را به این سرخی حرام ترجیح دهد؛ ولی روح به تنش زار میزد..مخروب و ناتوان برجای خشک شد. حواسش که رفت، رنج تازه سر باز کرد. غلیان کرد و اشکی متولد شد.
"چه فاجعهای است در آن لحظه که یک مرد میگرید..چه فاجعهای!"
از تمام صفاتی که لایقش بود وحشت کرد. از وحشتی که کالبدش را به اسارت کشیده بود وحشت کرد. از خودش، این انسان جایزالخطای مغموم، وحشت کرد.
به قلبی چنگ انداخت که نبود. که میدانست حفرهی عمیق جای خالیاش، چه بی حیثیت خود نمایی میکند. تنهای عالم نبود؟
بود که شب افسار حضورش گسیخته و رم کرده تا جادهی مجاور. آنجایی که چشمان خندان آن مردهی حقیر باز بودند، بازِ باز!
ندانست که کی فرار کرده بود از جنایت دستان آگاهش که جادهی نامتناهی را تا به اینجا آمده بودند. جرعه خونی تازه از قامتش بالا آمد و گریبانش را پر کرد. دستش را به گلویش میزند و میگوید:
"اینجاست، رد نمیشود"
بیچاره خوشخیالی میکرد ولی ترک گناه میسر نبود. وای که آسمان چه بیرحمانه به سپیده میگرایید؛ داشت همه چیز را جار میزد.
قتلی اتفاق افتاده بود.
قاتلی گریخته بود.
ولی چشمانی همچنان باز مانده بودند..بازِ باز.
دروازه عبور انسانی به سوی سنگسار رویاهایش. آری گستاخی این قلب قصی شده داشت جلادیاش میکرد.
خودم را لابهلای هراسش یافتم. آنجایی که وجدان اذن عبور میخواست. داشتم نگاهش میکردم و دلم به حال چشمان خیسش، لاشهی بی قبر قلبش و آن دستان مستأصلش میسوخت. داشتم تماشایش میکردم و چشمانم باز بودند، بازِ باز..
شب را نتوان پس زدن که بر پس پردهی تاریکیاش نجاست آدمی عیان است، آن کودک کجخلق زمین.
پانویس: شاید دستهای آلودهای دیگر . پختهتر، وحشیانهتر .
تمرینِ خوشبختی در چند دقیقه
کنجکاو چشمان من باش
غم انگیز بازی.