می نویسم تا شاید از میان نوشته هایم خودم را پیدا کنم...
یه فنجون از لحظه ی حال
هوا که خوبه، فنجون چای و کیک شکلاتی هم که کنارم هست، موسیقی هم که در حال پخش، پس به درکِ اَسفل السافلین که خیلی از مشکلات هم هست. اصلن باید مشکلات باشن که این ترکیب، لذتی رو به همراه داشته باشند. خنده و گریه، شادی و غصه بخشی از زندگیست البته به شرطی که قبول کنیم که هیچ کدام پایدار نیستند.
قهقهه ی خنده هست، هِق هقِ گریه هم هست، شیرینی های زندگی در کنار پیچ در پیچ شدن مشکلات هم هست؛ البته اینو بگم که اصلن به این حرف اعتقاد ندارم که از قدیم گفتن بعد از هر خنده ای گریه است؛ واقعا نمیدونم گفتن این حرف برای چه بوده؟ یعنی هروقت که داری میخندی باید بعدش به این فکر کنی که بعدا از کدام جای مبارک میزنه بیرون؟! استدلال این حرف از قدیم چه بوده، خدا داند. یادمه حتی بچه که بودم تو خونه ی مادربزرگه که جمع خانوادگی برقرار بود و در حال بگو بخند بودیم، یهو مادربزرگه بلند میشد میرفت یه تخم مرغی میشکست یا میگفت بلند بلند نخندین که یهو همسایه ها بشنوند چشمی چیزی بکنند که اتفاق بدی بیفته؛ یعنی این ذهنیت رو داشت که اگر شادی از حد بگذره یهو بدبختی به تریج قباش برمیخوره میاد مثه بختک میفته رومون. یادمه داییم بِش میگفت وِل کن این خُرافات رو، آدم تا زمانی که میتونه شاد باشه باید شادی کنه، باید دنیا رو به ... بگیره، باید زندگی رو زندگی کنه و ازینجور حرفا (هرچند داییم بعد از اون سالها، بدبختی به بَد شکلی رووش سوار شد بنده ی خدا! ... بگذریم).
در هر صورت، حرفم اینه که تا زمانی که هوا هوایِ دلچسبیست و فنجون چای یا قهوه برقراره و نُت موسیقی در حال بالا پایین پرتاب شدن، به چیز دیگه ای فکر نباید کرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرزها را باور کن؛ اینبار
مطلبی دیگر از این انتشارات
ساکنان فردا
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقاشیِ یک نویسنده